شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهل_و_چهار جبهه ی حسینیه گاه م
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨

  



در این فاصله به خاطر طولانی شدن کار، پست های نگهبانی ارتش عوض شده بود و پست بعدی در جریان ماموریت ما قرار نگرفته بود.

ما هم بی خبر از همه جا با خیال راحت به خط مقدم نزدیک می شدیم. در همین موقع یک مرتبه نگهبان های ارتشی به خیال اینکه ما عراقی هستیم به طرفمان تیراندازی کردند....

 بچه ها که انتظار چنین استقبالی را نداشتند؛ سریع روی زمین دراز کشیدند و خود را پشت تپه کوچکی که آنجا بود، رساندند. 
کاری نمی توانستیم بکنیم.

اگر سرمان را بالا می آوردیم به دست نیروهای خودی تلف می شدیم. بچه ها بلاتکلیف پشت تپه سنگر گرفته بودند. 


محمدحسین که با این مسائل به خوبی آشنا بود و چندین بار در موقعیت هایی بدتر از این قرار گرفته بود، بی خیال و راحت نشسته بود و بچه ها را آرام می کرد.


چاره ای نبود، باید منتظر می ماندیم تا ببینیم بالاخره چه اتفاقی می افتد. ارتشی ها پس از اینکه حسابی به طرف بچه ها تیراندازی کردند، یک گروه برای اسیر کردن ما جلو فرستادند.

این بهترین موقعیت بود، زیرا با نزدیک شدن آن ها می توانستیم سر و صدا کنیم و خودمان را به آن ها بشناسانیم همین طور هم شد، وقتی نزدیک شدند فورا بچه ها را شناختند.

 عذرخواهی کردند و گفتند این مسئله به خاطر تعویض نگهبان ها اتفاق افتاد. خلاصه آن روز خطر بزرگی از بیخ گوشمان گذشت. کار خدا بود که هیچ کس، آسیبی ندید.



... 
...



💞 @aah3noghte💞