شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهل_و_شش محمدحسین به روایت حم
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨

  





آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم. در کمال تعجب دیدم کسی وسط جاده نیست.
 با خودم فکر کردم حتما راننده با ماشین فرار کرده است. 

اطرافم را نگاه کردم، اما خبری از او نبود. منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به ما نزدیک یا از ما دور می شد، به راحتی تا چند دقیقه دیده می شد.

 از محمدحسین پرسیدم :«پس این راننده و ماشین چه شدند؟»
 در حالی که نفس عمیقی می کشید، گفت :«او باید می رفت.»☝️


متوجه حرفش نشدم.🤔 خواستم دوباره سوال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد، کنار جاده دو سجده شکر به جا آورد. 
وقتی دوباره سوار ماشین شد، گفتم :«باید بگویی او کجا رفت؟»
گفت :«خب! رفت دیگر.»

گفتم :«آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟! توی جاده و دشت به این صافی، حداقل نیم ساعت طول می کشد تا یک نفر از دید خارج شود. آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟!»


کمی اخم هایش را در هم کشید و گفت :« یک جمله می گویم و دیگر سوال نکن.» گفتم :«باشد قبول!»


گفت :«ببین! معجزه توی منطقه شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد.»


خواستم دوباره سوال کنم که وسط حرفم پرید :«قرار شد دیگر چیزی نپرسی.»🙂


نمی توانستم سوال کنم، یعنی او دیگر حرفی نمی زد ، اما مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و نفهمیدم آن اتفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت؟!😢🤔



فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد



... 
...



💞 @aah3noghte💞