✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_شصت_و_شش راوی: مادر شهید شیمیایی اول_بیمارستان لبافی نژاد چند ماهی از مجروحیت محمدحسین و اعزام مجدد او به جبهه ها گذشت. غلامحسین و محمدشریف از جبهه برگشتند، تقریبا سال شصت و دو داشت به پایان می رسید که همسرم مرا صدا زد :«خانم! اینجا بنشین کارت دارم.» دل تو دلم نماند، چون از قیافه اش معلوم بود برای شنیدن یک خبر تلخ آماده می کند. کنارش نشستم :«بفرما حاج آقا! من سراپا گوشم.» گفت :«متاسفانه محمدحسین مجروح شده و الان هم توی بیمارستان لبافی نژاد تهران بستری است.» گفتم :«چرا تهران؟! مگر کرمان چطور بود که او را به تهران فرستادند؟» گفت :«نمی دانم خانم! می گویند شیمیایی شده و فقط بیمارستان های تهران امکانات لازم برای بستری شدن چنین مجروحیتی را دارند.» حال غلامحسین خوب نبود و معلوم بود که خیلی دمغ است. از کنارش بلند شدم و به حیاط خانه رفتم. برای اولین بار بود که این کلمه را می شنیدم «مجروح شیمیایی» دلم برای دیدن محمدحسین بی قراری می کرد، پنهان از چشم همسرم ، با اشک، عقده های دلم را خالی کردم و بعد آمدم کنارش :« می خواهم به ملاقاتش بروم.» گفت :«شما مقدمات سفر را آماده کن! ان شا الله به زودی حرکت می کنیم.» چیزی نگذشت که راهی تهران شدیم. فقط خدا بود که از حال دلم خبر داشت. وقتی رسیدیم، وارد بیمارستان که شدم، حال خودم را نمی فهمیدم، چهره ی مظلوم محمدحسین لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شد. قلبم تند تند می زد و دنبال اتاقی می گشتم که محمدحسین در آن بستری بود. از جلوی اتاقی رد شدم. یک مرتبه صدای محمدحسین را شنیدم که گفت :«مادر جان! من اینجا هستم، بیا اینجا!»🙃 من تند برگشتم و داخل اتاق را نگاه کردم، دیدم محمدحسین روی تخت خوابیده است. 😳 هراسان به طرفش رفتم، با دیدن وضعیت او تمام بیمارستان روی سرم چرخید و برای اینکه تعادلم به هم نخورد، روی صندلی کنارش نشستم. دستانش را بوسه می زدم. بغض گلویم را گرفته بود و تا لحظاتی هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. چشمانش بسته بود و اشک چشمم را نمی دید. برای اینکه ناراحت نشود، بغضم را پنهان کردم و به حضرت زینب (سلام الله علیها) متوسل شدم تا بتوانم صبور باشم. همچنان که اشک می ریختم یک مرتبه یادم آمد که محمدحسین چگونه با چشمان بسته مرا دید و صدا زد.🤔 برای اینکه سکوت را بشکنم، گفتم :«مادر جان! تو که چشمانت بسته بود و آشنایی هم که توی اتاقت نبود... ما هم که سر و صدایی نداشتیم، از کجا فهمیدی من از در اتاق رد شدم؟» گفت :«مادر فراموشش کن! دیگر نمی خواهد بپرسی.» گفتم :«به من که مادرت هستم باید بگویی، چاره ای نیست.» گفت :«مادر! از همان ساعتی که از کرمان راه افتادی، متوجه حرکت شما شدم و تا الان آمدن شما را حس می کردم.» خیلی متعجب و متحیر شدم. محمدحسین آن روز، حتی نوع ماشینی را که ما با آن به تهران آمده بودیم برایم گفت، اما بیشتر از این به سوالاتم جواب نداد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد