شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت234 میان راهش ی
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



فکر کنم خودش باشد؛ رفیق سیدحسین. اسمش چی بود؟
به حافظه‌ام التماس می‌کنم. او هم سید بود انگار. سید... سیدمصطفی...

همه می‌روند برای نماز بجز همان جوان که فکر کنم اسمش مصطفی باشد. خیره است به موتورش؛ اما مطمئنم اصلا آن را نمی‌بیند و هوش و حواسش اینجا نیست.

جلو می‌روم، لبخند روی لب می‌نشانم و دست دراز می‌کنم که دست بدهم: 
- نمی‌خوای بریم نماز؟ غصه نخور. درستش می‌کنیم.

تازه نگاهش می‌افتد به من و این‌بار با دقت بیشتری می‌بیندم. اصلا انگار اولین بار است که من را دیده.

فکر کنم موتورش را خیلی دوست داشته که انقدر ناراحت است بنده خدا. همراهی‌اش می‌کنم تا داخل مسجد برای نماز.

خب من از الان مربی سرودم. یک مربی سرود باید چه‌جور آدمی باشد؟! باید چطور رفتار کند؟😐

چقدر سخت شده کارم. برای همین است که سجده بعد از دو نماز را بیشتر طول می‌دهم و دست به دامان خدا می‌شوم برای هموار شدن راه.
*

امسال اولین سالی بود که اربعین، کربلا نبودم. سال‌های قبل، نزدیک محرم و اربعین که می‌شد، هرطور بود خودم را می‌رساندم کربلا برای حفاظت از زوار. این کار برایم چیزی فراتر از زیارت بود.

اصلا گاهی به عقب که نگاه می‌کنم، می‌بینم این کار تنها چیزی بود که با قطعیت می‌توانم بگویم از انجامش پشیمان نیستم؛ بهترین ساعت‌های عمرم و شاید تنها سرمایه و بازده زندگی‌ام.

امسال اما، حامد کربلاست و من نه.
حامد برای همیشه ساکن حرم ارباب شده و من...
ای خاک بر سر من.😔

امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد. قمه می‌زدند وسط تهران.

آنقدر که در مراسم قمه‌زنی‌شان خون و خونریزی کردند، روی  هم سفید شد.

داعش حداقل دشمنش را می‌زند، این‌ها با قمه‌شان افتاده‌اند به جان اصالت و عقلانیت شیعه. بدانند یا ندانند، قمه را روی فرق سر شیعه فرود می‌آورند نه سر خودشان.

حالا می‌فهمم سیدمصطفی و رفیقش، حسن، چرا دائم دارند مثل مرغ پرکنده بال‌بال می‌زنند که یک کاری بکنند برای جمع کردن هیئت محسن شهید.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول