💔
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
#قسمت240
تقریباً مطمئنم فرمایششان این است که جان شیرینت را تقدیم ما کن تا برویم.
یک نفرشان از موتور پیاده میشود و به دیگری میگوید:
- خودشه...
میدانم قرار نیست کسی به دادم برسد. از زیر سوئیشرتش، یک قمه در میآورد و حمله میکند به سمتم.
مچ دستش را در هوا میگیرم و میپیچانم. زخم سینهام تیر میکشد. یک لگد میزنم به زیر آرنجش.
صدای ترق شکستن بازویش با یک آخ بلند همراه میشود و قمه را از دستش در میآورم.
از پشت سرم، صدای دویدن میشنوم. انصافا حمله از پشت سر، نامردی ست.
من هم نامردی نمیکنم؛ ناگهان برمیگردم و لگدی تخت سینهاش میزنم که پرت شود همانجا که بود.
برق #چاقوی_ضامندار را در دست سومی میبینم؛ محطاطتر و عصبانیتر دارد به سمتم میآید.
برق چاقوی ضامندار نفر سوم را که میبینم، یاد خوابی که دیده بودم میافتم. چاقویی که از پشت در پهلویم فرو میرفت... نه. الان وقتش نیست شاید.
اولی نالهکنان دارد خودش را به سمت موتور میکشد و دومی هم فکر کنم کمی زمان ببرد تا بتواند خودش را جمع کند.
قمه را میاندازم کنار کوچه. به دردم نمیخورد و سلاح خوشدستی نیست؛ در ضمن نمیخواهم بکشمشان.
نگاهم قفل شده در چشمان مرد چاقوکش؛ مانند دو گرگ گرسنه خیرهایم به هم. حمله میکند و برندگی چاقویش زودتر از خودش، میرسد به پهلویم.
صدای پاره شدن تار و پود لباسم با سوزش پهلویم همزمان میشود. یک خراش است فقط.
دستش را همانجا میگیرم و میپیچانم. چاقویش را میگیرم و با دست آزادم، کفگرگی محکمی مینشانم وسط صورتش.
پرت میشود به عقب؛ اما دوباره جلو میآید.
دستی که روی پهلوی خونینم گذاشته بودم را برمیدارم و بیتوجه به زخمم، هجوم میبرم به سمتش. درد پهلو به سوزش ریه اضافه شده و اندکی حرکاتم را کندتر و ضعیفتر کرده.
مشتی که میخواهم به صورتش بزنم را در هوا میگیرد؛ اما در مبارزه، حرفهای نیست و نمیداند دست را چطور باید بگیرد که من نتوانم آزادش کنم.
برای همین به راحتی دستم را از دستانش بیرون میکشم و مشت دیگرم را وسط صورتش میزنم. بینیاش میشکند و خون میریزد روی صورتش.
همان که آرنجش شکسته بود، حالا خودش را رسانده به موتور و سوارش شده. مینالد:
- بیاین بریم!
رفیقش به حرفش توجه نمیکند؛ چون جریتر شده و دارد برای یک حمله بدتر به من آماده میشود.
پنجه بوکسی از جیبش در میآورد و خون دهانش را روی زمین تف میکند.
مرد اولی مینشیند روی موتور و با دست سالمش، فرمان موتور را میگیرد و هندل میزند. مهم نیست فرار کند؛ فعلا الان اولویت اول این است که زنده بمانم.
مثل گرگ زخمخورده، میدود جلو و پنجهبوکسش را به سمت دهان و دندانهایم نشانه گرفته.
راستش اصلا دوست ندارم دندانهای نازنین و سالمم توی چنین درگیری بیسر و تهی آسیب ببیند و بخواهم کلی پول بابت دندانپزشکی و اینها بدهم!😏
درنتیجه، قبل از این که برسد به من، لگدی به شکمش میزنم که پرت شود عقب. چون بینیاش شکسته، هنوز گیج است و تلوتلو میخورد.
موتور روشن میشود و مرد اولی در میرود؛ که البته بعید میدانم با این آرنج شکسته و رانندگیِ یک دستی، بتواند سالم خودش را به مقصد برساند.
مرد مقابلم پوزخند میزند؛ که معنایش را نمیفهمم. کمیل داد میزند:
- عباس پشت سرت!
میخواهم برگردم که ضربهای به پشت سرم میخورد و بعد، یک نفر از پشت سر گردنم را میگیرد. خدا لعنت کند آدمِ نامرد را.
میخواهم ساق پایش را بزنم و خودم را آزاد کنم؛ اما گلویم را محکمتر میگیرد و راه نفسم تنگ میشود.
چشمانم سیاهی میرود و سخت میتوانم فکر کنم. تقلا را متوقف میکنم تا انرژیام بیشتر از این تحلیل نرود.
رفیقش، قمه را از روی زمین برمیدارد میآید به سمت من. هنوز از بینی و دهانش خون میریزد و از چشمانش شرارت میبارد.
میخواهد با قمه حسابم را برسد که خم میشوم و وزن مردی که گلویم را گرفته را کاملا روی خودم میاندازم.
احساس میکنم ریهام در خودش مچاله شده از شدت درد. دستان مرد بخاطر حرکت ناگهانیام کمی شل میشود و با پاشنه، میکوبم به ساق پایش.
صدای آخش بلند میشود و از یک سمت، میاندازمش روی زمین.
از جا که بلند میشوم، منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما میبینم بیهوش روی زمین افتاده؛ زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحهاش را به سمتم نشانه رفته...
از جا که بلند میشوم، منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما میبینم بیهوش روی زمین افتاده؛ زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحهاش را به سمتم نشانه رفته...
چهره مرد زیر کلاه کاسکت پنهان است. اسلحهاش را تکان میدهد و به من میگوید:
- برو اونور!
صدایش را میشناسم. مسعود است!
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@istadegi
قسمت اول