شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 گفت: حاضرم فرمانده قرارگاه با تعجب نگاهش کرد. احتمالا" سن اش آن قدر کم بود که عق
💔 📚معرفی_کتاب با همان خنده ی زیبا گفت: چقد تو عجله داری؟ میخوای بفهمی من چمه؟😅چند دقیقه صبر کن میبینی!😉 بلند شد به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبتش را با بچه ها میشنیدم. داد زدم: زود باش بیا...الان شب میشه. در جوابم گفت: اومدم. میخواستم دوباره داد بزنم تا زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتناک سوت خمپاره ای، مرا درجایم میخکوب کرد.😰 سراسیمه به کنار سنگر برگشتم. پاهای مصطفی را دیدم که به حالت دمر روی زمین افتاده بود. سرش از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. #مثل_گل_سرخی_که_شکفته_باشد. جلو رفتم و سرش را درمیان دستانم گرفتم و از او خواستم حرفی بزند. ابروهایش را تکان داد. خواست چیزی بگوید اما نشد. نفس سختی به داخل کشید،خون در گلویش پیچید و با خرخری،فوران کرد. با لبخندی که بر لبانش داشت به سوی حق شتافت. کتاب #شهید بعداز ظهر #شهیدمصطفی_کاظم زاده...به روایت حمید داودابادی #کتاب_خوب_بخوانیم 💕 @aah3noghte💕