😊😊نردبان چوبی پیر شده بود. تکیه داده بود به دیوار کاه گلی ننه شیرین و می گفت: «دیگه عمرم به آخر رسیده می ترسم یک روز پسر ننه شیرین بدنم را تکه‌تکه کند، بعد هم برای پختن کباب مرا بسوزاند.» چهارپایه فلزی حرف‌های او را شنید و خندید. بعد رفت پیش این و آن ادای نردبان چوبی را درآورد و گفت:«من دارم می میرم ...آه !» فردای آن روز چهار پایه فلزی رفت وسط باغچه. بیلچه و قیچی باغبانی را دید. نشست و پشت سر نردبان چوبی حرف زد. ادایش را درآورد. او را مسخره کرد و خندید. بیلچه پرسید: «چرا اینقدر پشت سر آن بیچاره حرف می زنی؟» چهار پایه فلزی گفت: «ازش بدم می آید. دوست دارم ننه شیرین فقط از من استفاده کند.» آن روز شیرزاد روی چهارپایه فلزی رفت تا لامپ سوخته را عوض کند. ناگهان چهار پایه کج شد و او روی زمین افتاد. با ناراحتی گفت: «من باید به جای آنکه آن نردبان چوبی را تکه تکه کنم، به حساب این چهار پایه ی به دردنخور برسم. این چهارپایه ی کج و کوله به درد ما نمی‌خورد.» 🌼🌼امام علی(ع) فرمودند: «غیبت و بدگویی از دیگران، تلاش وسیله آدم ناتوان است.» اتل متل گل و قند/نشربهار دلها/ 🆔 @ShamimeOfo