🌼🌼گلدونه و گلنار خوشحال بودند. چون مامان جون از مشهد به تبریز آمده بود. مامان یاسمن داشت تو یکی از کابینت ها دنبال چیزی می گشت. مامان جون پرسید:«دنبال چی می گردی؟» یاسمن گفت:«می‌خواهم برای شما کاسه مسی را بیاورم تا توی آن کوفته بخورید.» چنگال یک دفعه تنه زد به قاشق کناری اش و گفت: «ای وای!یاسمن می‌خواهد کاسه مسی را توی سفره بگذارد. همون که چند وقت پیش من به صورتش چنگ انداختم.» قاشق گفت:«ای وای! می ترسم شما دوتا سر سفره به جان هم بیفتید.» ناگهان صدای یاسمن بلند شد:«پیداش کردم.» کاسه مسی هم سر سفر آمد. چنگال با ترس و لرز نگاهش کرد و پرسید :«تو از دست من ناراحتی ؟» کاسه مسی با لبخند جواب داد: «من با تو دوستم گذشته‌ها را فراموش کرده‌ام.» چنگال گفت:«باور کن آن لحظه عصبانی بودم. اما بعد پشیمان شدم.» کاسه مسی گفت:«اشکالی ندارد!» 🔆🔆امامحسن عسکری (ع)فرمودند: بهترین برادران تو کسی است که لغزش تو را از یاد ببرد و نیکی را تو را یاد کند. ✍🏼اتل متل گل و قند/ مجید ملامحمدی /انتشارات بهار دلها 🆔 @ShamimeOfoq