#بصیرت_عاشورایی_1400
#نوجوان
#داستان
🌺 وقت خوندن قصه ست😊
🌿 قصه آقابزرگ برگشته
ننه خاتون گوشه ی حیاط نشست. آهی کشید و گفت: «ننه جان، یادش به خیر وقتی آقا بزرگ خدا بیامرز جوان بود. هر سال محرم توی محل تعزیه¬خوانی می کرد. اهل محل هم می نشستند و های های گریه می کردند.»
بعد هم در صندوقچه ی قدیمی را باز کرد و یک کلاه خود، قدیمی و شمشیر و کلی چیز های دیگر را بیرون آورد و گفت: «دلم هوای آن روزها را کرده، کاش یک نفر توی محل پیدا می شد و دوباره تعزیه خوانی راه می انداخت.»
زهرا دستی روی کلاه خود پَردار کشید و گفت: «حمید داداشم صدای خوبی دارد حتما می تواند جای آقابزرگ توی محل تعزیه خوانی کند.»
ننه خاتون از بالای عینکش به زهرا نگاه کرد و گفت: «فکر می کنی قبول کند؟»
برای خواندن این قصه روی فایل بالا کلیک کنید👆🏻
🆔
@ShamimeOfoq