🌷عمو و مشک🦋 مشک را از خیمه برداشت گفت: بر می گردم الان بچه ها لب تشنه بودند مثل گل ها در بیابان تا کنار رودِ زیبا رفت با اسب خودش زود مشک خود را کرد پر آب چون به فکر بچه ها بود آن طرف در خیمه بودند بچه های تشنه خسته این طرف راه عمو را دشمن بی رحم بسته این طرف در خیمه بودند چشم ها گریان برایش آن طرف افتاده بر خاک مشک آب و دست هایش 🆔 @ShamimeOfoq