من و او🌈 من🦋 آمده‎ایم بوستان. بساط پذیرایی به بهترین نحو چیده شده لابه‎لای صدای بگوبخندها و قهقهه‎های ما صدای ضعیف گربه‎ی پریشانی شنیده می‎شود یکی از بچّه‎ها زیرچشمی نگاهش می‎کند و می‎گوید: «بچّه‎ها! الان چه حالی از این گربه می‎گیرم. هیچکس تکون نخوره تا بیاد نزدیک.» به طرفش می‎دویم و هریک هرچه در دست داریم باقدرت پرتاب می‎کنیم. فرار وحشت‎زده و مضطرب گربه چنان به نظرمان جالب و خنده‎دار است که تا نیم ساعت بساط شادی و سرخوشی مان را گرم می‏کند او🦋 کنار باغ نشسته است و غذا می‎خورد مرد، با اشتیاق دارد مولایش را نگاه می‎کند و از وقار و آرامش رفتارش لذّت می‎برد ناگهان، مرد متوجّه می‎شود مولا دارد لقمه‎هایی از غذا را به فاصله‎ای دور پرت می‎کند دلیل، همان نزدیکی‎ها، لقمه‎اش را خورده و دارد دم تکان می‎دهد و دوباره نگاه منتظرش را به دست باسخاوت امام مجتبی علیه السلام دوخته است. مرد سراسیمه پیش می‎دود: «مولای من! یابن رسول‎الله! اجازه دهید این سگ را دور کنم تا مزاحم آرامش تان نباشد.» کریم مهربان، تبسّم همیشگی‎اش را نثار دل‎نگرانی مرد می‏کند: «رهایش کن. من از خداوند خویش شرم می‎کنم که پیش جانداری بخورم و به او نخورانم. 🆔 @ShamimeOfoq