09 #با هم داستان بخوانیم😊.pdf
حجم: 181.8K
🌼 سورمه ای من کو؟؟ عماد گوشی موبایلش را روی تخت انداخت و به بدنش کش و قوسی داد، عقربه‌های ساعت روی 4 ایستاده بودند و او نیم ساعت دیگر قرار بود توی پارک محلّه، دوستانش را ببیند، با بچّه‌ها قرار گذاشته بودند برای ثبت‌نامِ سالن فوتبال بروند و بعد هم چند کتاب بخرند، اگر همه چیز بموقع و بدون معطّلی پیش می‌رفت شاید یک ساندویچ هم مهمان سینا می‌شدند که به تازگی لب‌تاب و دوربین حرفه‌ای خریده بود. عماد توی آینه خودش را برانداز کرد، امروز می‌خواست پیراهن آبی‌رنگش را با شلوار سورمه‌ای بپوشد، لباس‌ها خرید‌های عیدش بودند. عماد در کُمد را باز کرد و از لای لباس‌های آویزان، پیراهن اتوکشیده‌اش را بیرون کشید. خوش‌پوشی را دوست داشت؛ امّا اتو زدن و مرتب کردن کمد را نه. هیچ وقت حوصله نمی‌کرد لباس‌هایش را بشوید یا اتو بزند و این کار طبق قانون نانوشته‌ای برعهده‌ی مادر بود.... ادامه داستان را در فایل بالا بخوانید. 🆔 @ShamimeOfoq