تمام شیفت امروزم ذهنم مشغول بود،مشغول راهرویی بین مرگ و زندگی..
زایشگاه و آی سی یو..
در دو طرف سالن صندلیهایی گذاشته شده ..
سمت زایشگاه همه کیف رنگی رنگی و پوشک و لباس بچه و کادو و بادکنک و شیرینی...
اما ته راهرو آی سی یو .. گاهی پریشان دلان گریه میکنند و گاهی تسبیح پاره میشود از دستشان وقتی دندان قروچه میکنند و خدایا میگویند..
گاهی اما صندلی های درب آی سی یو خالی است و کسی ننشسته و قطعا در دلشان در منزل غوغایی به پاست
ورود ممنوع است و نمیتوانند عزیزشان را در سخت ترین شرایط همراهی کنند اما میدانند پرستارانی از جنس نور بغل میکنند بیمارشان را..
این
طرف سالن اما شور و شعف و جاودانگیست که هوار میکشد زندگی را در دل این همه ناامیدی ..
با خودم فکر می کنم مثل دنیا و آخرت است این سالن..
و فاصله چقدر کوتاه و غم انگیز است ،فرصت چقدر محدود و فانیست..
با خود میگویم که در این راهرو باید زندگی کرد ،باید لبخند زد و باید خنداند همه ی عالم را..
فرصت کوتاه است ،می آید لحظه ای که ته سالن باشیم و کسی به دیدارمان نیاید و زیر سرم صدای آلارم دستگاه علائم حیاتیمان داد بکشد که آهاااای این هم رفتنیست....
فریبا بدری
🌷شریف آباد سلام🌷
@SharifAbadSalam
─┅═ೋ❅🌸❅ೋ═┅─