دیشب وقتی میخواستم دراز بکشم بوی پاییز خودش را کوبید به پنجره و لای یک نسیم سرد رها شد روی دستانم. دستانم یخ کرده بود، انها را به دهانم نزدیک کردم و آرام ها کردم. نه انگار، واقعاً پاییز دارد می آید. بچه تر که بودم این هوا و این حس و حال هشدار شروع مدارس و پایان‌تعطیلات خوشمزه ی تابستانی بود. یک‌نوع رعشه‌ی ترس آلود بهمراه داشت  ترس از پایان صبحهای طولانی و شبهایی که اجازه داشتیم تا دیر وقت بیدار بمانم. بزرگتر که شدم، این هوا شد بهترین حال برایم... بعد از پایان یک‌گرمای جان فرسا، آرامشی خنک و گوارا از پنجره های اتاق سر صبح یا دم دمای غروب به درون خانه می‌ریخت و جانم را با آن لرزش کوتاه تازه می‌کرد. پاییز در راه ست. شاید بتوان گفت مهمترین چیزی که در تقویم منتظرش هستم پاییز ست. این لذت گوارا و خنک، این آرامش دم غروب... خرمالوها و انارها و نارنگی ها مرباهای به پاییز دیشب به آرامی به خانه آمد و من او را بی آنکه بداند بوسیدم اکنون جانم سرشار خنکای خوش گوار است. پاییزیتان همه رنگین و زیبا و عاشقانه! 🍁🍂🍁🍂🍁🍂