نشسته‌ام بنویسم غزل، میّسر نیست تو نیستی... غزلم عاشقانه دیگر نیست نگاه کن همه‌ی شهر عاشقت بشود که گفته چشم تو از چشم آهوان سر نیست؟ یک اتّفاق قشنگی، که در تمامی عمر به جز نگاه تو، چیزیم در برابر نیست تو باش و چشم تو، هرگز برای من چیزی از این ستاره‌ی دنباله‌دار بهتر نیست بیا و مشت خودت را برای من وا کن اگرچه حاصلم از عشق، غیر خنجر نیست هزار بار سرودم تو را و می‌دانم هنوز قصّه‌ی زیبایی‌ات مکرّر نیست...