بهم گفت تو که اینقدر تو عشق و عاشقی خوب مشاوره میدی ، خودت تا حالا کسی رو دوست داشتی؟ گفتم چجور دوست داشتنی؟ گفت اینکه خندهش از تو ذهنت پاک نشه..
اینکه وقتی میبینیش دست و پات رو گم کنی.. اینکه وقتی تو زندگیت نباشه هیچ بودنی به چشم نیاد..
تو چشماش نگاه کردم و لبخند زدم.
بعد از چند لحظه زد زیر خنده و گفت چه سوالی پرسیدما... آخه توام مگه احساس داری دیکتاتور ... قهوهت رو بخور.
شروع کردم به هم زدن قهوهی بدون شکر!
اون نمیدونست خندهش خیلی وقته از ذهنم پاک نمیشه..
نمیدونست دست و پا که هیچی، وقتی میبینمش همهی وجودم رو گم میکنم. نمیدونست چون تو زندگیم نیست هیچ بودنی رو نمیبینم.