آخرین معجزه ی قرن به فردا زد و رفت مطلع البیت غزل های اهورا،زد و رفت آنکه با خون جگر از ته چاه آمده بود پشت پا بر جگر داغ زلیخا زد و رفت آخرین راهبه ی شهر خدا بود ولی قفل بی دینی من را به کلیسا زد و رفت تازه می خواست که سارای دلم باشد که- ناگهان زد به تن رود،به دریا زد و رفت رفت و با کوچ خودش قافیه را در هم ریخت طعنه ای تلخ به افسانه ی نیما زد و رفت یک خبر خون جگر بر دل آبادی ریخت: “دختر کوچک خان،صبح به صحرا زد و رفت…” @Shere_naab