خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو» شب های پادگان، سنگین و سرد بود آخـر خدا چرا؟… آخـر خدا چگو…. نه… نه نمی شود، فریاد زد: برقص… در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو… توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود “Your hair is black, Your eyes are blue” « – : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو» یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو… س» و ستاره ها چشمک نمی زدند انگار آسمــــان حالش گرفته بود تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند با خون خود نوشت: «نامرد آرزو…» ┈┈••✾•🌷•✾••┈┈ @Shere_naab ┈┈••✾•🌷•✾••┈┈