داد درویشی از ره تمهید سر قلیان خویش را به مرید گفت از دوزخ ای نکوکردار قدری آتش به روی آن بگذار بگرفت و ببرد و باز آورد عقد گوهر ز دُرج راز آورد گفت در دوزخ آنچه گردیدم درکات جحیم را دیدم آتش و هیزم و زغال نبود اخگری بهر اشتعال نبود هیچ‌کس آتشی نمی‌افروخت ز آتش خویش هرکسی می‌سوخت •┈┈┅┅┅⭑┅┅┅┈┈• -𝐉𝗼𝗶𝗻 𝐈𝗻↹ ــــــــــــــــــــــــــ❤ℒℴνℯ❤ــــــــــــــــــــــ @sherziba110