﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_بیست_هفتم
°|♥️|°
بعد خوندن نماز ظهر مهدیه منو آورد مجتمع آرمان مشهد و بهم پیتزا داد..
_آخ آخ آبجی فدات بشم چقدر خوشمزه است!
مندل: خدانکنه نوش جونت.
سرمو انداختم پایین که مثل بچه آدم غذامو بخورم که مهدیه جیغ زد!
وای چیشدددد..
تا سرمو گرفتم بالا که حرفی بزنم و ببینم چیشده یک لحظه قلبم ایستاد... دیگه نفسم بالا نمیومد... زمان و مکان ایستاده بودن و عقربه های ساعت تکون نمیخورن!
_آقا....محمد... جواد...!
ولی محمدجواد فقط نگام میکرد و حرف نمیزد..
مهدیه سکوت بینمون رو شکست و با داد رو به پسر جوونی که کنار سید بود گفت: آقا حواست کجاست جونمو سوزوندی یه معذرت خواهیم نمی کنی؟!
پسره: عه واقعا شرمنده خانوم باور کنید ستم خورد..
مهدیه و پسره شروع کردن به جر و بحث و من فقط چشم دوخته بودم به چشمای عسلی که سه ماهه دارم تو حسرتش میسوزم...
بعد سکوت طولانی که به اندازه یک قرن برام گذشت بالاخره توی هم همه صدای دعوا اونا صداشو شنیدم.
سید: فائزه خانوم حالتون خوبه؟ علی چطوره؟
_ممنون... م... من خوبم... علیم خوبه... شما... چطورید؟
سید: ممنون خوبم.
خطاب به دوستش گفت: حمزه نمیخوای تمومش کنی؟؟؟
حمزه: من که عذرخواهی کردم این خانوم ول نمیکنه!
مندل: آره ول نمیکنم حالا چی میگی؟ جونمو سوزوندی!
_مهدیه میشه خواهش کنم بخاطر من ول کنی؟
مندل: حیف که دوستم ازم خواست وگرنه من میدونستم و شما.
حمزه: بعله. بازم شرمنده.
سید: سلام برسونید. خدانگهدار.
_یاعلی!
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃
@ShifteganeTarbiat