『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_شانزدهم6⃣1⃣ گفت:۱۵تومن ۱۵تومن بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخه بیش
🍃 ⃣1⃣ مامان اجازه نداد حرف بزنم - الو - اسماء - معلوم هست کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟ چرا انقد تو بی فکری انقد بلند حرف میزد که سجادی صداشو میشنید... بلند شدم رفتم اونور تر سلام مامان جان ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتن هم نداشتم - مگه کجایی که آنتن نداری؟ بهشت زهرا. - چی بهشت زهرا چیکار میکنی؟برداشتت بردتت اونجا چیکار؟ اومدم جواب بدم که آنتن رفت و قطع شد.... باخودم گفتم الانه که مامان نگران بشه چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت اخمام رفته بود تو هم درتلاش بودم که سجادی اومد سمتم _ چیزی شده خانم محمدی فقط آنتن رفت قطع شد فقط میترسم مامان نگران بشه گوشیشو داد بهم و گفت: - بفرمایید من آنتن دارم زنگ بزنید که مادر از نگرانی در بیان تشکر کردم و گوشیو گرفتم تصویر زمینه ی گوشی عکس یه سربازی بود که رو بازوش نوشته بود* مدافعاݧ حرم* خیلی برام جالب بود چند دقیقه داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم... خندید و گفت: چیشدزنگ نمیزنید؟ کلی خجالت کشیدم شماره ی مامان رو گرفتم سریع جواب داد: بله بفرمایید سلام مامان اسماء ام .آنتن گوشیم رفت با گوشی آقای سجادی زنگ زدم نگران نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ نذاشتم اصن حرف بزنه میترسیدم یه چیزي بگه سجادی بشنوه بد بشه گوشی سجادی رو دادم و ازش تشکر کردم سجادی بلند شد و رفت سر همون قبری که بهم نشون داده بود نشست گفت: - خانم محمدی فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتون شد اجازه بدید من یه فاتحه ای بخونم و بریم نصف گل هایی رو که خریده بود رو برداشتم با یه بطری آب و رفتم پیش سجادی روی قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحه ای خوندم سجادی تشکر کردو گفت: - نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم. بلند شدیم و رفتیم سمت ماشین در ماشین رو برام باز کرد سوار ماشین شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم تو راه پلاک همش تکوون میخورد من کنجکاوتر میشدم که بفهم چه پلاکیه. دلم میخواست از سجادی بپرسم اما روم نمیشد هنوز. سجادی باز ضبط رو روشن کرد ولی ایندفعه صدای ضبط زیاد نبود مداحی قشنگی بود... "منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این" "دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن میارن از سوریه" اشک تو چشمای سجادی جمع شده بود. محکم فرمون رو گرفته بود داشت مستقیم به جاده نگاه میکرد برام جالب بود چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت تا اینکه رسیدیم به داخل شهر اذان رو داشتن میگفتن جلوی مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت: با اجازتون من برم نماز بخونم زود میام پیاده شد من هم پیاده شدم و گفتم من هم میام بعد از نماز از مسجد اومدم بیرون به ماشین تکیه داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت: قبول باشه خانم محمدی تشکر کردم و گفتم همچنین سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. جلوی یه رستوران وایساد و گفت اگه راضی باشید بریم ناهار بخوریم. گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوران و غذا خوردیم وقتی حرف میزد سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه و این منو یکم کلافه میکرد ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚