『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: " سَـربلند " •• نویسنده‌‌ڪتاب: محمدعلی جعفری •• موضوع‌ڪتاب: این کت
🌹 ⃣ دفعه اول که رفت سوریه و برگشت، ازش پرسیدم:《 به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟》 گفت:《 نه! یه جا لنگی داشتم!》 خیلی بی‌تابی می‌کرد که دوباره برود. با این کار هایش من هم هوایی شدم. راه افتادم دنبال سوراخ سمبه ای که خودم را قاطی مدافعان حرم جا کنم. از طریق گروه < فاتحین > اسم نوشتم برای جنگ. تا شنید، آمد که پارتی من هم بشو، بیایم. نمی‌دانم چرا یک روز اعلام کردند کلا این گروه جمع شد. این کش‌وقوس ها حدود یک سال و نیمی طول کشید. تا اینکه از طریق خواهرم باخبر شدم دوباره راهی شده است. بهش پیام دادم:《 شنیدم میخوای بری سوریه. خوشا به سعادتت! التماس دعا.》 نوشت:《 دعا کن روسفید برگردم.》 نوشتم:《 قرار بود من تو رو ببرم سوریه؛ دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی؟》 جواب داد:《 خواهد بخرد، می‌خردت.》 مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ می زند؟ حالش خوب است؟ کی برمیگردد؟ برخلاف سری قبل، خیلی دل نگرانش بودم. حدود ۹ صبح خواهرم زنگ زد. فقط صدای گریه و شیون می شنیدم. یک نن‌جون پیر داشتیم. اول فکر کردم او فوت کرده است. هی میگفتم:《 چی شده؟》 گریه می‌کرد:《 بیا به دادم برس، کمرم شکست.》 با عصبانیت گفتم:《 چی شده مگه؟》 نفس بریده گفت:《 داعشیا محسنم رو گرفتن!》 پاهایم سست شد. افتادم روی زمین. منگ شدم. به هر جان کندنی بود، خودم را رساندم خانه شان . . . 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80