『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#سَـربلند🌹 #قسمت_سوم3⃣ #پارت_سوم سه سال از من بزرگتر بود. هم بازی بودیم‌. گاهی اسب میشد و سوارش میش
🌹 ⃣ دوران عقدمان ۱ سال و ۸ ماه طول کشید. بعد از چند دفعه بالا پایین کردن زمان مراسم، بالاخره جدی جدی افتادیم دنبال برگزاری عروسی. نزدیک خانه پدرم، خانه‌ای اجاره کردیم و جهیزیه چیدیم. سر جهیزیه خریدن با محسن خیلی ماجرا داشتیم‌. مدام با پدر و مادرم کل‌کل داشت که چرا اینقدر پول خرج می‌کنید و ما اصلاً به این لوازم نیاز نداریم. گیر داده بود که مبل نمی‌خواهیم. نگران بود:《 شاید یکی که نداره بیاد ببینه و دلش بخواد.》 شب عروسی و بعد از آرایشگاه، تا نشستم توی ماشین دیدم یک عالمه ماشین آمده برای عروس‌کشان، با اینکه ماشین را گل نزده بودیم. شب از خانه پدرم تا خانه خودمان پیاده می رفتیم. آمده بودند برای جبران مافات. دل محسن به این کار رضا را نمی داد. وقتی دید خیلی جیغ‌جیغ می کنند و بوق می زنند، گفت:《 پایه‌ای همه‌شون رو بپیچونیم؟》 گفتم:《 گناه دارن!》 گفت:《 نه، باحاله.》 لای ماشین ها پیچید توی یک فرعی. دو تا از ماشین ها خیلی سیریش بودند. کم نیاورد. پارا گذاشت روی گاز. با سرعت وسط شلوغی ها قالشان گذاشت. تا اذان مغرب پخش شد، کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم دعا کنیم . . . راوی: زهرا عباسی(همسرمحسن‌حججی) 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80