『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سی_و_نهم9⃣3⃣ ۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای ع
🍃 ⃣4⃣ نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم اما مادرش خیلی به مصطفی وابسته بود. خیلی گریه میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد. میگفت علی تو برادر مصطفی بودی دیدی داداشت رفت دیدی جنازشو نیوردن حالا من چیکار کنم؟؟ آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم بعدشم انقد گریه کرد از حال رفت... _ علی طوری تعریف میکرد که انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد آهی کشیدم و گفتم؛زنش چی علی زنش مثل خودش بود از بچگی میشناسمش خیلی آرومه _ آروم بی سروصدا اشک میریخت اسماء مصطفی عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگه نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتی نداره اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و رفتم تو فکر _ اگه علی هم بخواد بره من چیکار کنم من مثل زهرا قوی نیستم نمیتونم شوهرمو با لبخند راهی کنم. اصلا بدون علی نمیتونم... قطره های اشک رو صورتم جاری شد و سعی میکردم از علی پنهانشون کنم عجب شبی بود ... _ به علی نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلی داغ بود... - علی خوبی؟بزن کنار خوبم اسماء - میگم بزن کنار - داری میسوزی از تب با اصرار های من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلی رو براش خوابوندم و سریع حرکت کردم _ لرزش علی بیشتر شده بود و اسم مصطفی رو زیر لب تکرار میکردو هزیون میگفت ترسیده بودم. اولین بیمارستان نگه داشتم هر چقدر علی رو صدا میکردم جواب نمیداد سریع رفتم داخل وگفتم یه تخت بیارن علی رو گذاشتن رو تخت و بردن داخل حالم خیلی بد بود دست و پام میلرزید و گریه میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم. علی خوب بود چرا یکدفعه اینطوری شد _ برای دکتر وضعیت علی و توضیح دادم دکتر گفت:سرما خوردگی شدید همراه با شوک عصبی خفیفه فشار علی رو گرفتن خیلی پایین بود برای همین از حال رفته بود بهش سرم وصل کردن ساعت۱۱بود. گوشی علی زنگ خورد فاطمه بود جواب دادم - الو داداش سالم فاطمه جان - إ زنداداش شمایی داداش خوبه؟ آره عزیزم - واسه شام نمیاید؟ به مامان اینا بگو بیرون بودیم. علی هم شب میاد خونه ما نگران نباشن نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزی بهشون نگفتم سرم علی تموم شد _ با درآوردن سوزن چشماشو باز کرد میخواست بلند شه که مانعش شدم لباش خشک شده بود و آب میخواست براش یکمی آب ریختم و دادم بهش تبش اومده پایین لبخندی بهش زدم و گفتم خوبی بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم من اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟ هیچی سرما خوردی آوردمت بیمارستان خوب چرا بیمارستان میبردیم درمانگاه ترسیده بودم علی _ خوب باشه من خوبم بریم کجا - خونه دیگه ساعت ۳نصف شبه استراحت کن صبح میریم - خوبم بریم هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونه و رفتیم خونه ما.... جاشو تو اتاق انداختم. هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد بالا سرش نشسته بودم وبه حرفایی که زده بود راجب مصطفی فکر میکردم بیچاره زنش چی میکشه هییییی خیلی سخته خدایا خودت بهش صبر!!!!!... ... ⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚