『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_چهل‌و‌سوم3⃣4⃣ بحثی است بین علی و سعید درباره ی طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقا
🍀 ⃣4⃣ با نگاهش می دانستم که " ولادت " را کی خوانده است. پدر نگاهم را می خواند و می گوید : _ پارسال خوندم . و منی که دلم یک کتاب می خواهد . این را بلند می گویم . سعید نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه . پدر نیم خیز می شود و می گوید : _ خدایا به حق این زوج ، یه زوجه به من هم بده ، خوشگل و مهربون ، فقط مثل لیلا نباشه . یه زوجه هم به سعید بده ، زشت عین لیلا . این علی و لیلا هم که هنوز دهنشون بوی شیر می ده. پس کله ای محکم را ، یکی علی میزند ، یکی هم سعید . من هم فقط زود می جنبم و دوتا نیشگون می گیرم. ناجنس هیچ نمی گوید و می خندد . نگاهم را می دوزم به اسم نویسنده ها . این طور شاید بهتر بشود ریسک کرد . کتاب هارا برمی دارم . قیمتش را که می بینم از خریدش منصرف می شوم . از قفسه ها رو برمی گردانم و چشمی در مغازه می چرخانم . مسعود که دارد مخ فروشنده را می خورد . علی ته مغازه مقابل قفسه ی کتاب های تاریخی گیرافتاده است و سعید هم میزو صندلی وسط مغازه را قرق کرده با چند تا کتابی که مقابلش چیده است . چه با حوصله هم دارد انتخاب می کند ! نمی توانم بین کتابهایی که انتخاب کرده ام ، گزینش کنم . همه اش را می خواهم . تمام کتاب ها را برمی گردانم توی قفسه ها و دست خالی می روم ته مغازه . کنار علی که می ایستم سربر می گرداند . نگاهم را می دوزم به کتاب ها. می گوید : _ پیدا کردی ؟ _اوهوم ! _ پس چرا برنداشتی ؟ دیرمی شه ؟ شانه ای بالا می اندازم و لب و لوچه ام را مظلومانه جمع می کنم : _ هیچی . من کتاب نمی خوام . دستش رو که به قفسه بالا برده پایین می آورد و می گوید : _ چی شده ؟ کسی چیزی گفته ؟ _ نه نه . خیلی گرونه . دلم نیومد . عکس العمل حمایتی اش همان است که حدس می زدم . _ نه بابا ! برو بردار . چه کار به پولش داری . _ هرچی شما خریدید می خونم دیگه چه فرقی داره . دستش را می گذارد روی شانه ام و برمی گرداند به سمت ورودی مغازه . _ برو زودتر بردار . حساب و کتابش به تو ربطی نداره . فقط زود . به اون سعید بی خیال هم بگو این جا خونه ی خاله ش نیست . می روم . حالا که پول به من ربط ندارد ، دوست داشتنی هایم را بغل می زنم و می آورم . جمعا با تخفیف هایی که گرفتیم شد : صدو پنجاه هزار تومن. جای مبینا خیلی خالی بود . چندباری تماس می گیریم تا صحبت کنیم ، اما فایده ندارد . پیام می دهم : _ " زیارت اگر بی دوست باشد پراز یاد دوست است و اگر با دوست باشد پراز محبت دوست . یاد و محبتت هردو بوده و هست . بیزارم از فاصله ها ..." فاصله ی در خواست های نفس با استدلال های عقلم که در ذهنم می‌رود و می آید ، آنقدر کوتاه و نزدیک شده که نمی توانم تشخیص بدهم . بروی ، کیف می کنی ، بمانی ، کیفی دیگر . بخواهی ، یک خوشی دارد و نخواهی ، خوشی دیگر ! فقط می دانم زوری که می آورد و صحنه هایی از شیرینی اش که مقابلت به رژه در می آیند و آبی که از لب و لوچه ات راه می اندازد ، برای لحظه ای کوتاه است و زود تمام می شود . تو می مانی و حسرت معصومیتی که از دست رفته است . اما استدلال ها و التماس هایی که عقل بی چاره به عنوان چاره و راه حل ارایه می دهد ، اگرچه پدر در آور است و مجبور به صبرت می کند ، اما خب ، شیرینی پایدار و ماندگاری دارد . شاید این ها نتیجه ی خواندن دست نوشته های علی باشد .به دیوار تکیه می دهم و دفترش را بالا می آورم تا بخوانم : " سطح جامعه بالا کشیده . همه چیز تغییر کرده ، اگر اسمی" جان " پسوندش بود ، نشانه ی علاقه ای عمیق نیست . تفکیک بین جنس زن و جنس مرد برای عصری بود که مردها همه ی مردانگی شان را سر اداره ی زنشان نشان می دادند . نه الان که مردانگی به خط تولید بمب اتم رسیده و سفر به کره ی ماه و جهانی شدن همه چیز . شما اگر بخواهید چون گذشته مردانگی کنید ، من می پذیرم و همه ی دارایی ام را نابود می کنم . 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡