💠 پـــلاک خـــاکی 💠
📚برگی از یک کتاب👇 ♦️خاطرات مدافعین خرمشهر ✍ مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ما پشت دیوار؛ سنگر گرفته بودیم و شلیک می‌کردیم و آن ها روی بام ها بودند و با خمپاره از ما استقبال می‌کردند. هر طور بود خود را به پشت بام رساندیم. جمعاً چهار گلوله داشتم که همه را به طرف عراقی‌ها شلیک کردم. دشمن مرتب خمپاره می‌زد. همه جا پر از گرد و خاک شده بود و ما یکدیگر را با فریاد صدا می‌زدیم. بچه ها بی امان شلیک می‌کردند و نارنجک می‌انداختند. ضجه عراقی‌هایی که از درد به خود می پیچیدند گوش‌هایمان را پر کرده بود. بقیه شان هم از ترس در حال فرار بودند. ناگهان متوجه تمام شدن مهمات شدیم. آن هم درست در حساس ترین دقایق. چاره ای نبود و می‌بایست مهمات تهیه می‌کردیم. از جان گذشتگی و ایثار بچه ها حد نداشت. همه برای آوردن مهمات از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. فاصله ما تا مسجد جامع خیلی نبود. به بچه ها گفتم: شما همین جا بمونید من می‌رم ... در یک لحظه و با گفتن یا جد امام و یا محمد(ص) در میان آتش خمپاره ها شروع به دویدن کردم. عبور از آن محل بسیار مشکل بود و هر احتمال خطر می‌رفت. حدود شش خمپاره به خانه ای که از مقابلش می‌گذشتم اصابت کرد. با مار پیچ دویدن و افت و خیز؛ به هر شکلی که بود از آنجا گذشتم. وقتی به مقر تکاورهای نیروی دریایی رسیدم؛ عصبانیت ام حد نداشت. حرص می‌خوردم و فریاد می‌زدم "بچه ها عراقی‌ها رو اسیر کردن؛ نیرو نداریم. مهمات نداریم یه فکری بکنید ..." آن ها با دستپاچگی آماده شدند و راه افتادیم. پانزده نفر بودند. شدت آتش دشمن سنگین شده بود و مرتب خیابان چهل متری؛ مقابل مسجد "شیخ محمد"؛ مسجد امام صادق و روبروی حزب جمهوری اسلامی را با خمپاره می‌زدند. خیلی وحشتناک بود. با دیدن آن صحنه ها؛ تکاورها برگشتند. می‌گفتند این کار خودکشی‌یه. فقط چهار نفر آرپی جی زن ماندند. به هر زحمتی که بود خود را به بچه ها رساندیم. نبرد هر لحظه شدیدتر می‌شد. یکی از بچه ها را دیدم که آرام و قرار نداشت و مدام به این طرف و آن طرف می‌دوید. می گفت: من نارنجک می‌خوام ... نارنجک. به او گفتم که برود و داخل خانه های اطراف را بگردد؛ اما او قبلاً همه جا را گشته بود. عراقی‌ها می‌دویدند و به عربی فریاد می‌زدند: "فارس‌ها اومدن ... فارس‌ها اومدن!" غوغای محشر بود؛ طوری که گلوله آرپی جی را در عرض کمتر از یک دقیقه شلیک کردیم. نزدیک غروب؛ پس از یک نبرد سخت و سنگین؛ سلاح بیشتر بچه ها گیر کرده بود و بیشتر از ده؛ بیست متر با عراقی‌ها فاصله نداشتیم. عده ای پیشنهاد می‌کردند که برگردیم؛ اما کسی جرئت نمی‌کرد سرش را از خمِ کوچه بیرون بیاورد. تک تیر اندازهای عراقی کمین کرده بودند و با کوچکترین حرکتی؛ مغزمان را متلاشی می‌کردند. بدجوری گیر کرده بودیم. در آن لحظات؛ دیگر تنها چیزی که به دردما می خورد نارنجک بود ... کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra