:
" تسکین قلبها "
آفتاب از بالای کوهها به خانههای خشتی کاهگلی تابید. بوی نمِ خاک و دود تنورها، کوچه و خانههای شهر را پر کرده بود.
زن قدی کوتاه، چهرهای گِرد، سبزه، چشمهایی درشت، لبهایی قهوهای و دندانهایی نامرتب داشت. از خانه بیرون آمد. کوزه به دست جلوی در را آب پاشی کرد.
نگاهی به درِ خانهی روبهرو انداخت. چند قدمی نزدیک شد.
از لابهلای چوبهای در قهوهای نیمسوختهی قدیمی به داخل خانه سرکی کشید.
ناگهان با فریادی به خود آمد.
مردی بلند قد، شلاق به دست چند قدمی جلو آمد.
- زن! کِی میخواهی دست از این فضولیهایت دست برداری؟
زن، دست به گیسوان حنایی خود کشید و چند قدمی عقبتر برگشت.
_نگرانم. این چند روز در را به روی هیچ کس باز نکرده است.
مرد دست به کمر شد.
ابروهای مجعّدش را در هم کشید.
دندانهای سفیدش را که در صورت سیاهش توی ذوق میزد به هم سایید و ناگهان دوباره با صدای بلندی نعره زد:
- تو با خانهی این دروغگو چکار داری؟
نزدیک زن رفت. گیسوانش را گرفت.
او را کشان کشان به داخل خانه برد.
زن دست و پا زد و آرام و بیصدا گفت:
- بار شیشه دارم کمی آرامتر!
مرد او را وسط حیاط کنار هیزمها بر خاک نمناک رها کرد.
- بار شیشه داری! همان بهتر تلف شود.
تو زنی نیستی که پسری بزاید!
قدمهای بلندی برداشت. با هر قدمش خاک بلند میشد.
مادرشوهر پیرش با موهایی ژولیده، تکیه بر عصا دم در اتاقش ایستاد و دست به دیوار زبر کاهگلی گذاشت.
- ملیحهجان تو که میدانی به این خانه و اهلش حساس است! پس چرا باز هم به در خانهی آنها میروی؟
زن با چهرهای خاکی و زخمی، به زحمت سر پا شد. خاک را از لباسهایش تکاند. دستی بر روی زخمهای دست و کتفش کشید.
- من از اهلِ این خانه بدی ندیدهام که بخواهم به خاطر دشمنی شوهرم با آنها دشمن شَوم...
راستی مادر، با امروز سی و نُه روز میشود که درِ این خانه باز نشده است!
نگران خانم این خانه هستم.
پیرزن جلوی در اتاقش بر روی حصیری کهنه نشست.
- اگه من بهجای این زن بودم تسلیم دستور قبیله خود میشدم.
حقا که این زن برازندهی پسر عبدالله است.
ملیحه کمی هیزم برداشت و در آتش نیمهجانِ تنور انداخت و از سوراخ پایین تنور شروع کرد به فوت کردن.
حرارت و دود تنور چشمهایش را تَر کرد.
لحظهای بعد، از میان حجم دود تنور آتشی شعلهور شد.
خمیر را به قسمتهای کوچکی تقسیم کرد.
سمت مادرشوهرش برگشت.
- میترسم از طالع بدم باز دختر بزایم و او را زنده به گور کند.
پیرزن پوزخند تلخی زد و با آه گفت:
- از خدای مسیح، کمک بخواه!!
*
آسمان پر از ستاره بود. ماه وسط آسمان میدرخشید.
ملیحه کنار پنجره ایستاد. به آسمان زل زد و به فکر فرو رفت.
بعد از مکثی برگشت و به شوهرش خیره شد.
- یاسر، آسمان امشب چقدر زیباست! انگار ستارهها میخواهند پایین بیایند.
یاسر با چشمان نیمه باز خمیازهای کشید. پشت به ملیحه کرد و به پهلو شد.
- بخواب. اینقدر مثل دیوانهها به آسمان خیره نشو.
طولی نکشید که ملیحه با شتاب کنار یاسر فرود آمد و سراسیمه گفت:
- آخر آمد! آن هم با شکوهی زیبا!
انگار صورتش را با قرص ماه پوشاندند. کوچه را روشن کرده بود.
عرق بر پیشانی مرد نشست. به سرعت سر جایش نشست.
- بس کن زن! از کی تا حالا ماه نازل شده! چرا خرافه میگویی؟
ملیحه با چشمانی پر از اشتیاق و لبخندی بر لب دستهایش را به
سینهاش چسباند.
- محمد را میگویم! او تازه وارد خانهاش شد.
مرد از جایش بلند شد. به طرف پنجره رفت. نگاهی به بیرون انداخت.
نسیم خنکی در حال وزیدن، بود.
زلفهای فِر خوردهاش به این طرف و آن طرف تاب خورد.
نفس عمیقی کشید.
چشمش به کوچه بود و صدایش با ملیحه.
- با اینکه منکر خدایان ماست ولی رفتارش همیشه مانند قدیسانِ است.
بوی خوشی فضای کوچه را پر کرد و بینی یاسر را قلقلک داد.
با آن بو مست خواب شد.
شب گذشت.
*
ملیحه صبح زود طبق روال همیشگی جلوی در را آب و جارو کرد.
با صدای کلون درِ خانهی روبرو کمر راست کرد.
با چشمهایش اهل آن خانه را دنبال کرد.
آن مرد به رهگذران سلام کرد. آرام و آراسته از کنار همسرش ملیحه گذشت.
ملیحه بعد از چهل روز موفق شد تا بانوی با وقار به زهد نشسته را ببیند.
(۱)
#کپی🚫
#نویسنده : سیده الهام موسوی
#کپی_ممنوع_حرام
#شــوق_پرواز
@ShugheParvaz