🌎 تولد در سائوپائولو قسمت: 🔟 🌅🕌 من یک‌مسلمانم 🕌🌅 🔶یک‌روز وارد مسجد شدم و به طبقه بالا رفتم.یک‌زن آنجا ایستاده بود و نماز می‌خواند.پشتش به من بود.من محو لباس زیبایی شدم که به تن داشت.گفتم: خدایا چه لباس قشنگی پوشیده!!!!🍃 🔸قبلا این لباس را در عکس‌های اینترنتی دیده‌بودم.اما تا به‌حال از نزدیک ندیده‌بودم.لباس همه بدنش را پوشانده‌بود و با دولا و راست‌شدن و سجده رفتن هم حجم بدنش پیدا نمی‌شد.در حالیکه مانتوهای لبنانی این‌طور نبود.گشاد بود ولی به این اندازه بدن را نمی‌پوشاند. نمازش که تمام شد.از او پرسیدم این لباسی که شما دارید اسمش چیست؟ گفت: که به فارسی می‌شد 🍃 🔸عاشق چادر شده‌بودم.احساس می‌کردم کسی که چادر می‌پوشد امنیت بیشتری نسبت به بقیه زن‌ها دارد. آن خانم را زیباتر کرده‌بود و در عین‌حال زیبایی‌هایش را پوشانده‌بود.🍃 🔶به هر کسی رسیدم از زیبایی‌های چادر و علاقه‌ام به آن گفتم.همسر شیخ مسجد با شنیدن حرف‌هایم یک چادر به من هدیه داد.مدتی آن را داخل کمد گذاشته‌بودم و روزی چندبار نگاهش می‌کردم.گاهی در خانه سر می‌کردم و چند قدمی با آن راه می‌رفتم.می‌خواستم مطمئن شوم می‌توانم در خیابان به راحتی با آن رفت‌وآمد کنم.کمی سنگین بود و هنوز به آن عادت نداشتیم.🍃 🔸بالاخره بعد از گذشت یک‌سال‌و‌نیم از مسلمان شدنم، و از آن روز به بعد .🍃 🔶یک‌روز حاج‌آقا عراقی،که یک روحانی ایرانی بود،به مرکز اسلامی آمد.او می‌خواست شعبه‌ای از جامعه‌المصطفی را در برزیل بسازد تا مسلمانان شیعه برزیل و کلا آمریکای لاتین بتوانند در آن مشغول به تحصیل شوند.🍃 🔸در جلسه‌ای وقتی با او انگلیسی صحبت کردم و خودم را معرفی کردم و گفتم: من مسیحی بودم.خیلی تعجب کرد و گفت:هم به خاطر چهره و هم نوع پوششم که چادر بود،فکر کردم شما لبنانی هستید.بعد ادامه داد : دوست ندارید به ایران بیایید و درس بخوانید؟🍃 🔶معلوم بود که دوست داشتم.مشتاق دانستن بودم.ولی آن زمان بدترین موقعی بود که می‌توانستم خانواده‌ام را ترک کنم.چون مادرم در بیمارستان بستری بود و یک عمل جراحی داشت.🍃 🔸شرایطم را برای آقای عراقی توضیح دادم.ایشان گفت: اشکالی ندارد.هر موقع احساس کردی می‌توانی به ایران بیایی،به من زنگ بزن و شماره تماسش را به من داد.🍃 🔸مادرم از بیمارستان مرخص شد و من تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.گفتم: که قبول نکردم برای درس خواندن به ایران بروم.مادرم گفت: چرا قبول نکردی؟گفت: باید بروی . دین تو دینی هست که در زندگیت اهمیت زیادی دارد.از وقتی که مسلمان شده‌ای من دیده‌ام که چقدر تغییر کرده‌ای.اگر دین اسلام نبود این‌قدر پیشرفت نمی‌کردی.پس برو.من دوست دارم بروی. یک‌سال بعد از تماسی که با آقای عراقی داشتم،راهی شدم.🍃 🔶قبل از سوار شدن به هواپیما استرس داشتم.می‌ترسیدم این‌بار آخری باشد که خانواده‌ام را می‌بینم.به‌خصوص مادرم‌ ، ایران کشوری‌است که از برزیل خیلی دور است.پولی هم برای بازگشت نداشتم.بنابراین اگر اراده هم می‌کردم برگردم،نمی‌توانستم.مادرم را محکم بغل کردم و همان لحظه از خدا خواستم او را حفظ کند تا این آخرین‌باری نباشد که او را در آغوش می‌گیرم.🍃 🔸در تهران زمانی‌که از هواپیما پیاده شدم،در فرودگاه خانم‌هایی را دیدم که حجاب خوبی نداشتند.من فکر می‌کردم زنان ایرانی همه با حجاب هستند و همه چادر سر می‌کنند ولی این‌طور نبود و برایم عجیب بود.🍃 🔸اولین‌بار بود که به تنهایی سفر می‌کردم،آن‌هم یک سفر بین‌المللی.عده‌ای در سالن ایستاده‌بودند. که از چهره و لباس پوشیدنشان مشخص بود خارجی هستند.هر کدام از کشوری آمده‌بودند و مقصد همه قم،جامعه‌المصطفی بود.قرار بود با یک ماشین از تهران به قم برویم.هنوز هم باور نکرده‌بودم در ایران هستم.بی‌صبرانه منتظر زیارت حضرت‌معصومه(ع) بودم. 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج❤️ ✅کانال سربازان ولایت 🟢@Svelayat_313