📚علمدار 🍁برگرفته از زندگی شهید مجتبی علمدار 🌸قسمت صد: انگشتر گفت: راست میگی ولی اين هديه همسرم بود؛ خانمی كه ذريه حضرت زهرا است. اگر بفهمد كه همين اوايل زندگی هديه اش را گم كردم بد می شود، خلاصه روز بعد به همراه او برای مرخصی راهی مازندران شديم. در حالي كه جای خالی انگشتر در دست سيد كاملًا مشخص بود. هنوز ناراحتی را در چهره اش حس می کردم. او به منزلشان رفت و من هم راهی بابلسر شدم. دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شديم. خیلی خسته بودم. سرم را گذاشتم روی شانه سيد. خواب چشمانم را گرفته بود. چشمانم در حال بسته شدن بود كه يكباره نگاهم به دست سيد افتاد. خواب از سرم پريد! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم اين همون انگشتره! خیلی آهسته گفت: آروم باش. دوباره به انگشتر خيره شدم. خود خودش بود. من ديده بودم كه يك بار سيد به زمين خورد و گوشه نگين اين انگشتر پريد. بعد هم ديده بودم كه همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هيچ راهی هم برای پيدا كردن مجدد آن نبود. حالا همان انگشتر در دستان سيد قرار داشت!! با تعجب گفتم: تو رو خدا بگو چي شده؟! هرچه اصرار كردم بی فايده بود. سيد حرف نمی زد. مرتب می خواست موضوع بحث را عوض كند اما ای موضوعی نبود كه به سادگی بتوان از كنارش گذشت 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال علمداران عشق 🌺🌺🌺