📚علمدار
🍁برگرفته از زندگی شهید مجتبی علمدار
🌸قسمت صد و هشتاد و ششم: فاتح دل ها
به سيد گفتم: من اصلا تا حالا شمال نرفته ام. چه جوری بيام وپيدایت كنم. گم ميشوم. نرفتم و فراموشش كردم. چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد و گفت: ”چرا نميآيی سر مزارم؟ از خواب كه بلند شدم سريع وسايلم را جمع كردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور ميکرد. سيد آمد و تكانم داد و گفت: پاشو رسيدی. ناگهان چشمهايم را باز كردم. همان موقع راننده گفت: ساری جا نمونيد. سریع پياده شدم و راه افتادم. ناخواسته به سمت ماشين شما آمدم. وقتي گفتم پسردایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بيشتر شد. رساندمش آرامگاه
بعد ماندم و گفتم: شما زيارت عاشورا بخوان من منتظرم. بايد برويم منزل سيد. گفت: اصلا غير ممكنه. گفتم در خانه سيد به روی كسی بسته نيست چه برسد به اينكه خودش دعوت كرده باشد. سال 1374 بود. از پخش فيلم مصاحبه سيد مجتبی توسط روايت چند روزي ميگذشت. با سيد از خيابان جمهوري اسلامی ساري عبور ميكرديم. سید داخل مغازه ای شد. مأمور راهنمايي و رانندگي به سمت من آمد و سلام كرد. بعد سيد را نشان داد و پرسيد: اين آقايی كه با شما هستند، چهره شان براي من خيلي آشناست. فكر ميكنم ايشان را جايي ديده باشم. گفتم: شايد در مسجد ديده باشی.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال علمداران عشق
🖤🖤🖤