💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم، دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 32 ماشین در منطقه ای نظامی، که معلوم بود یکی از مقرهای نظامی عراق است، توقف کرد. سرنشین جلویی داخل مقر رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و به دو سرباز گفت که بروند پایین. آنها مطمئن بودند در آن نقطه جرئت فرار کردن نداریم. همچنان کف آیفا نشسته بودیم. در قرارگاه تعدادی جسد بود که آنها را تا لب جاده، که ماشین ایستاده بود، آوردند. با دیدن اجساد عراقی حالم عوض شد، با خود گفتم: «حالا تا کجا باید این اجساد در این گرما کنار ما باشند؟» یکی سر جسد و دیگری پاهای آن را می گرفت و مثل گونی پیاز چند بار می بردند جلو و می آوردند عقب و یک مرتبه به طرف بالا یعنی عقب ماشین پرتاب می کردند. بیان سربازهای عراقی در حال پرت کردن یکی دیگر از جسدها به عقب آیفا بودند که جسد از لبه عقب ماشین برگشت و محکم بر کف آسفالت افتاد. بیچاره با صورت روی زمین خورد! صحنه رقت آوری بود. از افتادن جسد روی زمین همه با هم خندیدند و دوباره با سرعت بیشتری به داخل ماشین پرتابش کردند. باورم نمی‌شد آن قدر قسی القلب و بی عاطفه باشند. سربازی که بالای ماشین ایستاده بود می‌گفت: «هذا حرام.» اما کسی به او توجه نمی کرد. از لباس نظامی جسدها، که هیچ درجه ای نداشتند، به خوبی پیدا بود که همگی سربازند. بعد از گذاشتن جنازه ها در عقب ماشین، دو سرباز بالا آمدند. سرنشین جلویی دستور حرکت داد. ماشین از قرارگاه تنومه دور می شد و من مسیر پشت سرمان را با حسرت نگاه می کردم و با خود می‌گفتم: «خدایا، کی این مسیر را بر می‌گردم؟ شاید هیچ وقت برنگردم.» علی، نوجوان غواص، که از شدت گرما در لباس غواصی به تنگ آمده بود و نمی توانست لباس را، که یک تکه بود، از تنش بیرون بیاورد، گفت: «حاجی، اینها که به جسدها و افراد خودشان این طور جسارت می کنند، با ما چه می کنند؟!» ماشین به مسیرش ادامه می داد و نگاهم به جسدهای کف ماشین بود که برخی از آنها چشم هایشان باز مانده بود. سرباز عراقی، که جلوی در ماشین نشسته بود، متوجه نگاه های من شد و در حالی که با نگاهش با ما همدردی می کرد گوشه چشمش را پاک کرد، شاید داشت برای آن همه بی ادبی اشک می ریخت یا شاید عاقبت خودش را می دید. هر چه بود حالت عادی و طبیعی نداشت. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺