💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم، دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 35 از دور پنج سرباز عراقی بلند قد و قوی هیکل با عجله به طرف ما آمدند. به بچه ها گفتم: «آماده باشید. میزبان‌های ما هم آمدند که ما را ببرند.» وقتی پنج سرباز عراقی به ما رسیدند، بی آنکه بپرسند که هستید و از کجا آمده اید و چه کاره اید، با کابل های سیاهی که دست‌شان بود به جان ما افتادند. ضرباتشان چنان بود که صدای فریاد دو غواص تا انتهای محوطه می رفت. عده ای از اسیران از پشت پنجره آسایشگاه ها سرهایشان را بیرون آورده بودند و این صحنه را نگاه می کردند. ضربات کابل چنان سخت و طاقت فرسا بود که صدای من هم در آمد. خدا میداند هر کابلی که به شدت از بالای سر سرباز عراقی بر بدن ما فرود می آمد چه دردی داشت. به اندازه‌ای که یک قالی را بتکانند ما را زدند، عرق از سر و صورت خودشان هم جاری شده بود. بعد کابل ها را بر زمین انداختند و قدری هم با مشت و لگد ما را زدند. بی حسی عجیبی به من دست داده بود. آنها در واقع یک موجود بی حس را می زدند؛ ولی نمی دانستم. سرم، کمرم، دماغم، و دهانم خون آلود شده بود. دیگر مثل یک مرده متحرک شده بودم. برای خودم هم تعجب آور بود که چرا از روزی که اسیر شده ام این طور بی خیال شده ام. با خودم گفتم: «بیچاره، اگر داد و فریاد راه نیندازی، اوضاعت خراب می شود.» پس داد و فریاد سردادم. صدا میزدم یا علی بن ابی طالب ... یا ابوالفضل العباس ... یا فاطمة الزهرا » گاهی آنقدر کابل ها محکم روی بدنم می خورد که زبانم قفل می‌شد و نمی توانستم حرفی بزنم. بعد از کتک خوردن، یکی از آنها گفت: «کافی است. همه را جمع کنید و ببرید به قسمت سوم آسایشگاه.» قسمت سوم یعنی چه؛ نمی دانستم. فقط خوشحال بودم که کتک خوردن تعطیل شده است. بعد از حدود پنجاه قدم، که ما را هل دادند، وارد یک سوله، که شبيه طويله بود، شدیم، پشت سرمان در را قفل کردند و رفتند. سوله طويله مانند حدود چهل متر بود. آنجا پنجاه نفر را زندانی کرده بودند. تعداد زیاد جمعیت و گرمای هوا و عرق بچه ها هوای داخل را به قدری تهوع آور کرده بود که احساس می‌کردم الان است که بالا بیاورم. از بس بوی تعفن و عرق می‌دادیم از هم فرار می کردیم. راهی نداشتیم. مجبور بودیم یکدیگر و هوا و بوی بد بدنهایمان را تحمل کنیم. نگاهی به بچه های اسير داخل طویله کردم. بیشتر آنها سن و سالی نداشتند. معلوم بود بسیجی‌اند، وقتی وارد شدیم و در را پشت سر ما بستند، با آنکه قدرت ایستادن نداشتم، به همه آنها بلند سلام کردم. هر یک از آنها از گوشه ای جواب سلام مرا دادند. من و دو غواص در گوشه ای نشستیم. هنوز روی زمین جاگیر نشده بودیم که عده ای از بچه ها از گوشه و کنار طویله پیش ما آمدند. قیافه ها و شکل و سر و صورتشان بهتر از ما نبود. سعی می کردند به ما روحیه بدهند. یکی‌شان گفت: «سلام بچه ها. کجا اسیر شدید؟ از کدام یگان هستید؟ چند روز است اسیر شده اید؟» در برابر سؤالات آنها سکوت کردم. دو نفر همراهم گفتند که در جزیره اسیر شده اند و نیروی لشکر ولی عصر بوده اند. یکی از آنها به من گفت: «برادر، شما چطور؟ شما هم حرف بزنید.» در حالی که پاهایم را دراز کرده بودم و احساس راحتی می کردم، با مهربانی گفتم: «دوستان، برادران، لطف کنید اصلا با من صحبت نکنید. من هیچ حرفی برای گفتن ندارم.» چرا برادر؟ حرف بزنی، سبک می‌شوی. خواهش می‌کنم با من در این مورد حرفی نزنید. یکی از آنها مرا شناخته بود. ولی اسم و فامیل مرا نمی دانست. او با احترام آمد و آرام در گوشم گفت: «شما پاسدارید؟» ناراحت شدم و با قدری تلخی گفتم: «چرا این سؤال را می‌کنی؟» حس کردم شما را قبلا دیده ام. خودم بچه دزفولم و قیافه شما برایم آشناست. یک جایی شما را دیده ام. می ترسیدم بفهمد که هستم و لو بروم. گفتم: «ببین برادر، نمی توانم صحبت کنم و جواب سؤال های شما را بدهم. مجبورم سکوت کنم. تو هم سعی کن سؤالی از من نپرسی. این کار هم به نفع تو و هم به نفع من است.» او، که انتظار نداشت این جواب را از من تازه وارد بشنود، چیزی نگفت و به آرامی از کنارم بلند شد و رفت گوشه اتاق نشست. با چشم دنبالش کردم. مدام سرش را می خاراند. انگار داشت فکر می‌کرد مرا کجا دیده است و اسم و فامیل من چیست. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم، سرش را برگرداند. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺