💠
#زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم، دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 58
آماده نماز ظهر شدیم. با تیمم نمازم را خواندم و خداوند را برای گوش مالی کریم شکر کردم. على غواص و دو پیرمرد خراسانی، که کریم آنها را زده بود، از کنارش رد شدند و به او تف کردند و گفتند: «سزای آدم نامرد همین است.» آن روز روز انتقام خدا بود. خدا به ما نشان داد چگونه انتقام میگیرد. یال و کوپال کریم ریخت و جرئتی برای اذیت و آزار بچه ها برایش باقی نماند. حتی منتظر بود کسی جواب نامردی های او را بدهد. با لو رفتن کریم تا چند روز عراقی ها سراغم نیامدند و با خیال راحت استراحت کردم. یادم آمد افسر عراقی دقیق به حرفها گوش می داد و معلوم بود در کار بازجویی خبره است و به این سادگی ها گول نمی خورد؛ همانطور که گول کریم را نخورد. آن شب خوابم نمی برد. هر چه آیه قرآن از حفظ بودم چند بار خواندم؛ ولی خبری از خواب نبود. هر چه از این پهلو به آن پهلو شدم فایده ای نکرد. صبح از راه رسید. نماز صبحم را خواندم و بچه هایی را که خواب مانده بودند بیدار کردم. "کم کم پلکهایم سنگین شد و به خواب رفتم. شاید حدود دو ساعت خوابیدم. صدای خنده و شوخی بچه ها از خواب بیدارم کرد. کریم گوشه ای نشسته بود و کسی کاری به او نداشت. کمی بعد، آرام نزدیک من آمد و گفت: «من چه کنم؟»
- یعنی چه که چه کنی؟!
- من تحمل نداشتم.
- خب، حالا که چه؟
- پشیمان شده ام و دوست دارم جبران کنم.
- باشد. فکر می کنم ببینم چه باید کرد.
از کنارم بلند شد و در حالی که دستهایش را روی سرش گذاشته بود وسط طويله قدم زد. نمی دانم عذاب وجدان اذیتش میکرد یا داشت فیلم بازی می کرد. هر چه بود نفهمیدم او چه می کند. ساعت هفت صبح بود که سروصدای زیادی از محوطه به گوشم رسید. کنار پنجره رفتم و سرم را بیرون بردم. حواسم نبود تیزی آهن اطراف آن گردنم را زخمی میکند. اسیران جدیدی آورده بودند. آنها وسط حیاط مثل هر تازه واردی کتک می خوردند. ناراحت نشدم. چون کتک خوردن امری عادی و طبیعی بود. با آنها نجوا میکردم: «تحمل کنید بچه ها! کمی که بگذرد شما هم راحت می شوید و دست از سرتان بر می دارند.» آفتاب گرمای خود را آرام به کل ساختمان قرارگاه می تاباند. اول صبح ها معمولا هوا قدری خُنک می شد؛ ولی از ساعت یازده به بعد گرما می رفت روی چهل درجه و همین طور بالا می رفت تا جایی که نفس گیر می شد. عده ای از اسرا، که در محوطه کتک می خوردند، لباس خاکی و چند نفرشان هم لباس ارتشی به تن داشتند. معلوم نبود کجا اسیر شده اند. سربازهای عراقی با قدرت کابل ها را بالا می بردند و بر سر و صورت آنها می زدند. فکر می کنم بهترین سرگرمی و تفریحشان کتک زدن اسرا بود. چون این کار را با لذت انجام می دادند. ده دقیقه بعد، صدای نگهبان از دکل نگهبانی بالای در ورودی بلند شد که گفت: «افتح. افتح.» نگهبانان بلافاصله در ورودی را باز کردند. معلوم بود ماشینی می خواست وارد محوطه شود. لحظه ای بعد، پنج کامیون وارد قرارگاه شد. آنها پشت سر هم وسط محوطه پارک کردند.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺