💠
#زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 68
محیط زندان ساکت و خلوت بود. در اوج آن سکوت شبانه، صدای گریه یکی از بچه ها در نماز، فضا را عوض کرد. بچه هایی که آمادگی گریه داشتند بی معطلی گریه کردند. کسی فکر نمی کرد در زندان الرشید، آن هم در پایتخت عراق، اسیران ایرانی آن طور با گریه نماز بخوانند. پس از نماز، دعای فرج را خواندیم. یاد نمازخانه سپاه ششم افتادم و گریه کردم. علی هاشمی هیچوقت در نمازهای سپاه ششم جلو نمی آمد. همیشه گوشه ای میان بچه ها نمازش را اقتدا میکرد. انگار نه انگار فرمانده سپاه ششم است. هر قسمت دعا را که می شنیدم صحنه های نمازخانه قرارگاه یادم می آمد. دلم هوای وطن کرده بود. ساعت حدود یازده شب بود و ما همچنان از جنگ و ایران حرف میزدیم. هر کس حرفی میزد. آرام به هوشنگ گفتم: «راستی، امشب اولین شبی است که عراقی ها به سراغ ما نیامدند و کاری به ما ندارند.» هوشنگ گفت: «شاید هم آخرین شب نیامدنشان باشد.» خندیدم و گفتم: «این هم حرفی است.» از نوع ساختمان زندان معلوم بود که آن مکان محل نگهداری اسیران است و باید تا مدتی و شاید هم برای همیشه آنجا باشیم. پنجره کوچکی بالای دیوار اتاق ما بود که جلوی آن پوشیده بود.
دست نوشته های زیادی روی دیوارهای زندان بود که تاریخ بعضی از آنها به سال ۱۳۵۸، یعنی قبل از جنگ، برمیگشت! .
روی دیواری نوشته بود احمد رضایی از اهواز. يوسف محمدی از شیراز. هر اسیری از هر شهری که بود یک یادگاری نوشته بود که معلوم بود خیلی شان مربوط به سالهای اول جنگ است.
نیمه شب بود. قدری قدم زدم و بعد عادی کنار هوشنگ نشستم و گفتم: «برادر، حال شما چطور است؟ پایتان بهتر شده؟ در چه عملیاتی پایتان زخمی شده؟» همه بیدار و در حال شب نشینی بودند. نزدیک هوشنگ، عده ای داشتند از روز آخر حضورشان در جزیره خاطره تعریف می کردند. یکی از آنها گفت: «وقتی عراقیها گاز شیمیایی سیانور زدند دیدم عده زیادی از بچه ها در جا با تنفس گاز شهید شدند.» چند نفر دیگر از زخمی شدن بچه ها کنار آب و شهادتشان می گفتند. انگار داشتند مقتل می خواندند. بعضی دیگر زل زده بودند و داشتند حرفها و گریه های بچه ها را نگاه می کردند. حرف از شهدا که تمام شد، چگونگی عقب نشینی تحلیل شد. یکی میگفت: «دیدی چطور عراق به راحتی آمد و ما را شکست داد؟ دیدی چطور همه چیز به باد فنا رفت؟ دیدی جنگ با پیروزی صدام تمام شد؟» حرف های ناجوری می زدند. علت اصلی آن هم اسارت بود. آنها از عملیات عراق خبری نداشتند. فقط خودشان را می دیدند. به همین سبب فقط از یأس و ناامیدی و بدبختی حرف می زدند.
احساس کردم فضا دارد عوض می شود و خیلی زود ممکن است روحیه بچه ها خراب شود. بی مقدمه گفتم: «این طور هم که شما می گویید نیست. حرفهایتان مستندی ندارد. شما نباید از این حرف ها بزنید.» کمی که ادامه دادم، یک مرتبه حسی به من گفت: «تو رئیس ستاد سپاه ششم نیستی. تو فریدون علی کرم زاده هستی. این حرف ها چیست که میگویی؟ تو عضو بهداری تیپ ۸۵ هستی. نباید این حرفها را بزنی.» قدری تأمل کردم. فکر کردم نباید وارد این مباحث شوم. چون عراقی ها برخی از اسیران را می خریدند تا برایشان جاسوسی کنند.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🖤🖤🖤