💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 81 با دیدن همان افسر عراقی حسابی جا خوردم. در تنومه می‌گفت أهل شیرازم؛ ولی دروغ می‌گفت. در دستش عکسی بود که گاهی یک نگاه به آن می‌کرد و یک نگاه به من. احساس می‌کردم عکس من در دست اوست. وقتی مطمئن شد خودم هستم، پرسید: «چطوری؟ خوبی؟» انگار نه انگار اتفاقی افتاده، به چشمانش نگاه کردم و گفتم: «الحمدلله خوبم.» دیگر حرفی نزد؛ ولی طوری نگاهم می‌کرد که معلوم بود شکارش را صید کرده است. با این رفتار یقین کردم لو رفته ام. آنها عکسی از من به دست آورده و شناسایی ام کرده بودند. بعد از چند ثانیه گفت: «سریع برو سوار ماشین شو!» بیرون، یک جیپ آبی پارک شده بود. برای یک لحظه فکری به سرم زد. گفتم: «اجازه بده بروم شلوارم را بپوشم و برگردم.» می‌خواست اجازه ندهد. وقتی شورت مامان دوزم را دید گفت: سریع برو و برگرد. معطل نکن!» باید هویت اصلی‌ام را به بچه ها می گفتم تا بدانند واقعا چه کسی هستم. فریدون علی کرم زاده هویت جعلی ای بود که وجود خارجی نداشت. اگر به بچه ها می‌گفتم، لااقل، وقتی آزاد می شدند، می توانستند اسارت و زنده بودن مرا به ایران اطلاع بدهند. دیگر جای مخفی کاری نبود. یک سرباز عراقی پشت سرم به اتاق آمد وقتی از در اتاق وارد شدم بچه ها نگاهم می کردند و از سرباز عراق پشت سرم تعجب کرده بودند. از نوع آمدن و رفتار سربازی فهمیدند باید آنها را ترک کنم. سید فاضل، که از بچه های تیپ ۴۸ فتح کهکیلویه و بویراحمد بود، کنار دیوار چمباتمه زده بود و نگاهی می‌کرد. روبه روی او نشستم؛ طوری که پشتم به سرباز عراقی باشد گفتم: «سید فاضل، من علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم امام صادق (ع)، هستم. دارند مرا می برند. احتمالا مرا اعدام می کنند.» - من تو را از همان روز اول شناختم. - یعنی چه؟ - یعنی اولین باری که شما را دیدم فهمیدم علی اصغر گرجی زاده هستی - پس چرا چیزی نگفتی؟! - احساس کردم سکوت کنم به نفع شماست. - خدا را شكرا لااقل به آدم مطمئنی دارم حرف هایم را می‌زنم. . مطمئن باش بین خودمان می ماند. بعد گفتم: «حالا شلوار کردی‌ات را به من بده!» بلافاصله شلوارش را در آورد و داد به من. فوری آن را پوشیدم. به کتف او زدم و گفتم: «از جده‌ات بخواه کمکم کند.» دست راست مرا گرفت و در حالی که بغض کرده بود گفت: «تو را به غریب نجف می‌سپارم!» این حرف سيد فاضل به من روحیه عجیبی داد. احساس کردم دارم در پناه یک بزرگ راهی می شوم. با او روبوسی کردم باقی بچه ها هم آمدند و روبوسی کردند. به آنها گفتم: «از سید فاضل سؤال کنید چه گفتم. به شما می گوید.» آنقدر فرصت کم و فضا سنگین بود که امکان غليان احساساتمان وجود نداشت. نگاه بی رحمانه سرباز و در باز اتاق همه را شوکه کرده بود. از اتاق بیرون رفتم. سرباز هلم داد؛ طوری که نزدیک بود با صورت زمین بخورم. از میان راهروی زندان رد شدم و یکی یکی اتاق ها را نگاه کردم. گرچه دوران کمی آنجا بودم، خاطرات خوبی از آنجا داشتم. از راهرو بیرون رفتم و وارد محوطه شدم. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺