💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 83 خستگی و اضطراب وجودم را گرفته بود. سکوت بازجوها بیشتر مرا عذاب می داد. روی زمین نشستم. کسی کاری به نشستن من نداشت. انگار صد سال بود نخوابیده بودم. فکر می‌کردم: «چرا سؤالات را ادامه نمی دهند؟ چرا سؤال بعدی را نمی پرسند؟ چرا کتک نمی زنند؟» فقط بوی سیگار بود که در اتاق پخش شده بود و باعث تنگی نفسم می شد، برای یک لحظه با خودم گفتم: «ممکن است علی هاشمی اسیر شده و زیر شکنجه من را لو داده باشد؟» چه فکرهای عجیبی! هزار فکر در مغزم جولان می داد. برای هیچ یک جوابی نداشتم. در دل گفتم: «خدایا، چه کنم؟ اینها چرا کاری با من ندارند؟» داشتم با خودم کلنجار می رفتم که متوجه شدم اتاقی که در آن هستم یک سلول است و کس دیگری در آن نیست. خبری از بازجویی نبود. خستگی بر من چیره شده بود. همان طور که نشسته بودم به خواب عمیقی فرورفتم. در عالم خواب دیدم در هتلی در شهر مکه ام. علی هاشمی و حمید رمضانی هم هر دو لباس احرام به تن دارند. چقدر آن دو با آن حوله های سفید زیبا شده بودند! چقدر خندیدند! من با لباس شخصی در اتاق ایستاده بودم و داشتم آنها را نگاه می کردم. تعجب کرده بودم که چرا علی و حمید لباس احرام دارند و من ندارم؟ ما سه نفر که در قرارگاه اهواز همیشه با هم بودیم؛ پس چه شده؟ آن دو گم شده هایم بودند که در خواب به دیدنم آمده بودند. دلم برای آنها تنگ شده بود. از ساعت یک ربع به دوی بعد از ظهر چهارم تیر ماه ۱۳۶۷ تا آن لحظه دلم برای علی یک ذره شده بود. بعد از شلیک موشک هلی کوپتر دیگر او را ندیده بودم و تا آن شب حسرت و آرزوی یک بار دیدن او را داشتم. در آن چهار ماه هر روز و هر شب قسمت مهمی از زندگی اسارت بار من به على اختصاص داشت. نمی توانستم علی را حتی در عراق و در زندان الرشید فراموش کنم. او دوست و فرمانده خوب من بود. به راحتی نمی شد از او دل بکنم. در عالم خواب نگاهی به حمید رمضانی کردم و با حالت خاصی گفتم: «حمید، تو مرا لو دادی؟» حمید، که می‌خندید، از سؤال من بیشتر خنده اش گرفته بود. در حالی که دست علی در دستش بود گفت: «گرجی، چه می‌گویی؟ من که قبل از اسارت تو و سقوط جزیره شهید شدم. یادت نیست در مراسم من در مسجد جزایری چقدر گریه کردی؟ من که اصلا در جزیره نبودم. حواست کجاست؟ معلوم می شود خیلی دارد به تو سخت می‌گذرد.» وقتی حرف های حمید تمام شد، گفتم: «خوب، اگر تو من را لو ندادی، پس بگو چه کسی مرا به عراقی‌ها لو داده؟» گفت: «چه می‌دانم؟ مگر من علم غیب دارم؟» دوباره گفتم: «حمید، تو با حاج علی آمدی زیارت خانه خدا. پس چرا من همراهتان نیامدم؟ ما که همیشه با هم بودیم؛ یادت که نرفته! حالا اسم مکه که به میان می آید دیگر فراموشم می کنید و تک خوری می‌کنید؟» پاسخ داد: «گرجی، تو خودت نیامدی. تقصیر ما نیست.» تا حمید این حرف را زد از خواب بیدار شدم و فهمیدم همه آن حرفهای صمیمانه فقط خواب بوده و خبری از هتل و مکه و حمید و علی نیست. لذت آن خواب روحیه مرا از صفر تا صد برد. احساس قدرت می کردم. نتیجه گرفتم علی شهید شده است. چون حکایت احرام دو نفر، آن هم در مکه، آن هم همراهی با شهید حمید رمضانی، یعنی اینکه علی هم شهید شده است. خوابم را خودم تعبیر کردم. با خودم گفتم: «پس علی هاشمی تو را لو نداده است. چون او شهید شده. پس چه کسی مرا به عراقی‌ها لو داده؟» 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃