(خاطرات سردار گرجی‌زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 200 عصر به اکبر گفتم: «باید خرابکاری را شروع کنیم.» . - چه کنیم؟ - تا می توانی در قسمت انتهایی محجر آب بریز تا دیوارش سریع آن را جذب کند و رنگ دیوار خراب شود. اکبر تا توانست روی دیوار آب ریخت. عباس گفت: «راه حل دوم را من بدهم.» بعد از گفتن این حرف، یک بشکه دویست‌لیتری را که مخصوص زباله های داخل محجر بود، به وسط سالن ها داد. بشکه با دیوار برخورد کرد و دیوار خراشیده شد و رنگ را خراب کرد و با این کار زیبایی و گل کاری دیوار از بین رفت. عباس گفت: «فردا ببین عريف احمد چه می کند. اگر سکته نکند شانس آورده ایم.» ساعت هشت صبح بود که عريف احمد آمد، به محض اینکه دیوارهای راهرو را دید عصبانی فریاد زد: «علی، کجایی؟» جواب دادم: «اینجایم.» گفت: «بیا بیرون.» نگهبان در را باز کرد و نزد عریف رفتم. او دیوار را نشانم داد و گفت: «چه کسی این کار را کرده؟». - چه میدانم؟ - تو نمی دانی؟ - نه. نکند فکر می‌کنی این کار ماست؟ - شما نبودید؟ . - نه که نبودیم. آخر چه کسی حاصل کار خودش را از بین می‌برد؟ - پس کی این کار را کرده؟ - چه می دانم. کار ما پنج نفر که نبوده. - پس کار که بوده؟ - حتما کار مأموران زباله است. - مطمئنی؟. - بله. آنها هر روز برای بردن آشغال ها می آیند و می روند.. در حالی که ناراحت بود گفت: «پدرشان را در می آورم.» گفتم: کار خوبی می‌کنی، این همه زحمت کشیده ایم. این نامردی است.» احمد گفت: «علی، حالا چه کار کنیم؟» گفتم: «یعنی چه؟» گفت: «یعنی اینکه دیوار را چه کنیم که خراب شده؟» جواب دادم: «اینکه ناراحتی ندارد. اصلا به خودت فشار نیاور. اگر فردا سکته کردی چه کسی به فکر خانواده ات خواهد بود؟ فدای سرت. تازه مگر ما مرده ایم! خودمان درستش می‌کنیم. تو فقط ناراحت نباش. ما هر کاری از دستمان بربیاید انجام می دهیم.» احمد از این اعلام آمادگی ما ذوق کرد و گفت: «محبت های شما را هیچ وقت فراموش نمیکنم.» روز بعد، دوباره برایمان تعدادی سطل رنگ آوردند و ما برنامه های قبلی را انجام دادیم. عريف احمد هر روز صبح برای سرکشی می آمد و ما را تشویق می کرد. مثل اینکه مجبور بودیم تا پایان دوره اسارت هر روز دیوارهای محجر را رنگ بزنیم. با این کار در حقیقت یک پروژه عظیمی را راه انداخته بودیم که واقعا ما را مشغول کرده بود و حس نمی کردیم اسیر عراق شده ایم. احمد فقط می خواست دیوار از رنگ و لعاب نیفتد و برای این کار حاضر بود هر کاری بکند. عباس می گفت: «هیچ کس باورش نمی شود ما در زندان محرمانه الرشید عراق این طور به نگهبانان دستور بدهیم.» در این دو ماه، ماست و شیر زیادی خوردیم و همان کارهای قبلی را در رنگ کاری انجام دادیم که حاصلش هم راحتی خود ما و هم تشویق شدن استوار احمد بود. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺