.📚 (مروری بر خاطرات احمد چلداوی) ✍به قلم:احمد چلداوی ☘روزهای اول جنگ 🔸قسمت: 27 🔹 دلم برای خانواده خیلی تنگ می‌شد. سعی می‌کردم تعطیلی ها را تهران نمانم و بروم اهواز، مخصوصاً وقت‌هایی که دو سه روز تعطیلی رسمی توی تقویم داشتیم. رفتنی را معمولاً سبکبار بودم، اما برگشتنی بارم سنگین بود. یک شب دیر وقت به تهران رسیدم و با زحمت بار و بنه ام که فقط مقداری از بار یک وانت کمتر بود را کول کردم و با اتوبوس تا نزدیک دانشگاه آمدم. از آن به بعد تا اتاقک را باید پای پیاده می‌آمدم. مسیر سر بالایی تند و چند صد متری می شد. هوا خیلی سرد بود و آن وقت شب پرنده هم توی خیابان پر نمی‌زد. بارم خیلی سنگین و به دست بود. به سختی راه می‌رفتم. منظره یک آدم با باری بر دوش در یک شب تاریک و برفی در یک خیابان خلوت بسیار شک برانگیز بود. فقط کافی بود اتومبیل گشت پلیس که البته سالی یک بار هم از آن خیابان رد نمی‌شد، حالا از آن جا رد شود تا کار تمام شود. ظاهراً همان لحظه سالگرد عبور ماشین پلیس از آن خیابان بود. چراغ گردان ماشین پلیس از دور پیدا شد. در آن هوای سرد حسابی عرق کرده بودم و نفس نفس می زدم. حالا کمی هم ترسیده بودم. تصور اتهام دزدی و رفتن به پاسگاه آن هم بعد از عمری زندگی شرافتمندانه آزارم می‌داد. آنها به من مشکوک شده بودند. ماشین آمد طرفم و از نزدیک مرا زیر نظر گرفت. می‌دانستم اگر هر حرکت نسنجیده ای انجام دهم ممکن است توی دردسر بزرگی بیفتم. البته خیلی هم بدم نمی آمد که از آن بار سنگین خلاصم کنند. آنها با دیدن تیپ ظاهری ام با یک پیراهن روشن ساده بر روی شلوار تیره ساده ترم و قیافه بچه جبهه ای ام و ورانداز بار سنگین روی دوشم که چند تا پتو و لحاف و سایر وسایل ساده خواب بود راهشان را کج کردند و رفتند. خیالم تا حدودی راحت شد باید عجله می‌کردم تا اتفاق مشابهی نیفتد. برایم مهم بود که حتی یک جلسه درس را هم از دست ندهم. سفرهای رفت معمولاً بدون برنامه ریزی بود چون یک دفعه می‌فهمیدم مثلاً استاد کلاس چهارشنبه را تعطیل کرده و چون دو روز بعدش هم تعطیل بود هوای اهواز به سرم می زد. در یکی از سفرها رفتنی را با اتوبوس رفتم. وسط های راه بودیم که باران شدیدی باریدن گرفت. از درزها و سقف بالای سرم آب باران وارد اتوبوس می شد. اولش سر و صورتم خیس شد ولی بعدش تمام بدنم را آب گرفت. به راننده اعتراض کردم و خواستم که جایم را عوض کند گفت: «مگه نمی‌بینی اتوبوس بیخ تا بیخ پره؟!» پیشنهاد کرد که با یک کیسه نایلون سر و صورتم را بپوشانم این کار هم فایده نکرد، هوا سرد بود و با آن لباسهای خیس به شدت می لرزیدم. روزی هم که با قطار به تهران می‌آمدم قطار تأخیر داشت و به جای پنج صبح، تقریباً ساعت هفت صبح به تهران رسیدم ساعت هشت هم کلاس مهمی داشتم. اگر می‌خواستم با اتوبوس واحد به دانشگاه بروم به کلاس نمی رسیدم، وضع مالی ام هم در حدی نبود که بخواهم تاکسی بگیرم. از طرفی هم نمی‌خواستم کلاس را از دست بدهم. یا باید بخش مهمی از پولم را می‌دادم و با تاکسی به دانشگاه می رسیدم یا قید کلاس را می‌زدم و پولم را برای خورد و خوراک تا آخر ماه نگه می‌داشتم. خیلی تردید نکردم، کلاسم برایم از همه چیز مهم تر بود. دل به دریا زدم و برای اولین بار به یک تاکسی گفتم «آقا» دربست دانشگاه علم و صنعت ایران؟» تاکسی هم سوارم کرد، بین راه مسافر هم زد. من هم اعتراضی نکردم و فقط گفتم خیلی عجله دارم و باید تا قبل از ساعت هشت به دانشگاه برسم. راننده گفت: خیالت راحت باشه به موقع می‌رسیم. چندی ،بعد توی کوچه پس کوچه ها گیج شده بودم. دیدم دارد به طرف غرب تهران حرکت می‌کند. - آقای راننده مسیر رو درست می‌رید؟ به نظرم اشتباه می‌ریدها. - جوون من تهرون رو مثل کف دستم می‌شناسم. اگر از کوچه پس کوچه نرم تو ترافیک می‌مونیم و تو هم به کلاست نمیرسی. ساکت ماندم . کمی بعد تاکسی گوشه خیابان متوقف شد و گفت: «اینم دانشگاه علم و صنعت پیاده شو» نگاهی به بیرون انداختم. خبری از دانشگاه علم و صنعت نبود. خوب که نگاه کردم تابلوی دانشگاه صنعتی شریف را دیدم. با عصبانیت فریاد زدم مرد حسابی! اینکه دانشگاه علم و صنعت نیست! این دانشگاه شریفه» راننده تاکسی هم با آرامش گفت: ببین جوون! ما تو تهرون غير از همین یکی، دانشگاه صنعتی دیگه ای نداریم. گفتم پس من الان کجا درس می خونم؟ یعنی اون دانشگاهی که شرق تهرون من توش درس می‌خونم وجود خارجی نداره؟! گفت: من نمیدونم به هر حال کرایت رو بده و برو پائین تا... از این بدتر نمی شد. هم پس انداز ماهیانه ام را از دست داده بودم و هم کلاسم را. اگر می‌خواستم غد بازی در بیاورم احتمالاً یک قوز دیگر هم بالای این دو تا قوز اضافه می شد و یک کتک حسابی هم از راننده تاکسی می‌خوردم. ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃