🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 من:سلام اقاهارون گل چی شده ؟سر اوردی؟؟ علی:سلام هانیه جان،جای بابات خالی که ببینه زحمتهاش به ثمر نشستند . من باخوشحالی ساختگی گفتم:جددددی ؟؟بگو جان هانیه،یعنی راهی شدیم؟وبعد انگار که یادم اومد بابام فوت کرده حالت بغض توصدام دادم گفتم:کاش پدرم بود واین روز رامیدید کاش بود وباما میمومد.. علی:اره عزیزم،امروز تماس گرفتند که یک سری ازمایشات انجام دهیم وبراشون بفرستیم ویک هفته دیگه هم راهی سفر هستیم وچشمکی بهم زد واشاره کردکه قلم وکاغذ روی اوپن را بیارم. اخه این چندوقته عادت کرده بودیم ,حرفهایی راکه نمیشه گفت را روی کاغذ برای هم مینوشتیم . درحینی که کاغذ وقلم را دستش میدادم ,مدام از شنیدن این خبر اظهار خوشحالی میکردم وطوری نشان میدادم که انگار اسراییل کعبه ی ارزوهای من بوده والان من مثل عاشقی که بوی وصال معشوق شنیده سراز پا نمیشناسه. علی برام نوشت،فیصل را راهی کردم... اخه تواین مدت خیلی پیگیر کارفیصل بودم,بچه بود دلم نمیامد تومیان جنگ بدون مادر واقوام بمونه,به علی پیشنهاددادم که یه جوری,فیصل را بیاره وراهیش کنیم تا بره پیش عماد وباهم بزرگ بشن اما علی مخالف بود میگفت درسته اقوام فیصل همه سعودی ووهابی هستند اما ما مثل داعشیا نیستیم که بچه های مردم را به دزدیم برای تعلیم کارهای خودمان...فیصل اگر بخواد هدایت بشه وراه بهشت که همون شیعه ی امیرالمومنین ع است را پیداکند,توهمون بزرگی هم میتونه تحقیق کنه وبه حقیقت برسه.علی معتقدبود که فیصل باید بره پیش اقوامش.... ذهنم تواین مدت درگیر فیصل هم بود الان خداراشکر کردم وبرای علی نوشتم,به کجا راهیش کردی؟ ... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃