فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت اول برعکس من، فاطمه هوویم خیلی سر و زبان داشت. اگر رجب یکی می‌گفت، او دوتا جواب می‌داد. کار به جایی رسید که رجب بعضی شب‌ها قهر می‌کرد و به خانه من می‌آمد. دو سه روزی می‌ماند. کسی را نداشت منتش را بکشد. دل‌تنگ عروس جوانش می‌شد و برمی‌گشت خانه‌ی او! بچه‌ها بزرگ شده بودند. امیر شناسنامه نداشت و هیچ مدرسه‌ای ثبت‌نامش نمی‌کرد. استشهاد جمع کردم و رفتم ثبت‌احوال. چند روز دوندگی کردم تا بالاخره توانستم شناسنامه‌ی بچه‌ها را بگیرم. شناسنامه به دست با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. رجب بهانه کرد و گفت: «کجا بودی؟ چرا بدون اجازه من رفتی بیرون؟» شناسنامه‌ها را از دستم گرفت و پرت کرد داخل حیاط. گریه‌ام گرفت. آمدم بگویم: «چرا؟» مشت محکمی به صورتم زد. پرت شدم گوشه اتاق؛ دندانم شکست و لبم پاره شد. محمدعلی و امیر خودشان را روی من انداختند و گریه کردند. امیر با گوشه لباسش خون‌های روی صورتم را پاک کرد. محمدعلی نوازشم می‌کرد. خدا می‌دانست اگر حسین خانه بود، چه اتفاق بدی می‌افتاد. رجب چند هفته‌ای پیدایش نشد. می‌دانست بیاید، این بار حسین جلوی او می‌ایستد. کلی با حسین صحبت کردم تا آرام شد. بدون پدر تربیت بچه خیلی سخت است. من مادر بودم، پسرهایم همه‌ی خواسته‌هایشان را به من نمی‌گفتند، می‌فهمیدم نیاز دارند سایه‌ی پدر بالای سرشان باشد. فاطمه را بهانه کردم و به رجب گفتم: «فاطمه رو بیار اینجا پیش خودمون باشه. تو این شهر غریبه، گناه داره. نذار تو اون خونه تنها باشه.» با تعجب گفت: «یعنی تو راضی هستی؟! چیزی بهش نمیگی؟» - راضی‌ام. چی بگم؟! هرکی زندگی خودش رو می‌کنه. - اگه یکی بیاد بهت حرف بزنه چی؟ اختلاف بینتون بندازن چی؟! من اعصاب دعوای شما دوتا رو ندارم. - حاج‌آقا! تا حالا هرکی حرف زده، من نشنیده گرفتم؛ به‌خاطر خدا گذشت کردم. مونده به تو و انصافت که چطور بین ما عدالت رو برقرار کنی. چند روز بعد، فاطمه جهیزیه‌اش را آورد و در زیرزمین خانه ساکن شد. پیش خودم گفتم: «این بنده خدا چه گناهی کرده! رجب خطاکاره، چوبش رو این زن نباید بخوره.» سینی چای را برداشتم و رفتم کمکش وسایل را چیدیم. رجب بیرون رفته بود. نشستیم کنار هم. از بدبختی‌هایش گفت، از اینکه هشت خواهر و دو برادر دارد. هر دو برادرش کرولال بودند. پدرش در یکی از روستاهای قزوین سر زمین مردم کار می‌کرد. دخل و خرجشان جور درنمی‌آمد. رجب به‌ازای پرداخت شیربهای زیادی او را به عقد خود درآورده بود. فاطمه هم به این وصلت اجباری راضی نبود. دلم برایش سوخت. بیشتر با هم گرم گرفتیم و کاری کردم ترسش از من بریزد. باورم نمی‌شد روستایی که زندگی می‌کرد تا این حد محروم باشد که مردمش احکام دین را هم بلد نباشند. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃