🌹 -چون به امید من وتو کسب وکار می کنه باید عدس ناپز بخریم . - بذار دو ساعت بیشتر بجوشه! در همین حال تلفن زنگ زد،دوستم بود:" میای بریم استخر؟" روبه توکردم :"محمدعلی رو نگه می داری من برم استخر؟" - بله مخصوصا که کم ورزش می کنی وهم استخون درد داری! - پس نگهش می داری؟ - برو استخر ولی محمدعلی رو بزار پیش مامانت! - پس پنچ کیلو عدس دستت رومی بوسه، پاکش کن! - باشه! از استخر که آمدم نصفی از عدس هاروپاک کرده بودی ونصفی دیگر آنجا بود - پس چرا پاک نکرده بودی آقامصطفی؟ - خسته شدم! - باید خیس بشه، نمی پزه ها! شب که از مسجد آمدی:" گفتم قابلمه بزرگه رو از بالای قفسه آشپزخانه بیار پایین!" - هنوز زوده،بذار کمی استراحت کنم! محمد علی رو گذاشتم بغلت،صندلی زیر پایم گذاشتم وقابلمه رابه سختی آوردم پایین، عدس ها را ریختم وتا صبح مدام سرزدم، ناپز بودونمی پخت.کلافه شده بودم،بیدارت کردم. - آقامصطفی دیر پزه ولعاب نمی ده! - اشکالی نداره خورده میشه ! صبح بلند شدی لباس پوشیدی. - کجا؟ _گمان نمی کنم کسی خانمش رو بیاره، خودم می رم! _منم میام، اجازه نمی دم تنها بری. جاهای خوب باید زنت رو هم ببری! _پس آماده شو! فاطمه خواب آلود را به هر زبانی بود بلند کردم و لباس پوشاندم. محمدعلی را هم آماده کردم. قابلمه عدسی و وسایل لازم را بردی و در صندوق عقب ماشین گذاشتی. با بچه ها نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. شب قبل به مامانم این ها هم گفته بودم و قرار بود آن ها هم بیایند. ساعت شش صبح بود که رسیدیم. بچه های گردان عمار آمده بودند. قابلمه را گذاشتی وسط و برایشان کشیدی. داخل ماشین نشسته بودم. با یک تکه نان و دو تا کاسه آمدی. دوستانت از تو فیلم می گرفتند. دلم لرزید. _این چه کاریه که می کنن؟ _اشکالی نداره، بذار خوش باشن! _دلم می لرزه. دوست ندارم اینجور کارارو، انگار باور کردن که میخوای شهید بشی! _بی خیال سمیه! دیگر سمت من نمی آمدی و می رفتی لا به لای مزار ها. گاه می آمدی محمدعلی را می بردی، دور می زدی و می آمدی تحویلم می دادی و باز... . پدر و مادرم آمدند. پدرم پیش شماها آمد و مامان کنار من داخل ماشین نشست. وقت برگشتن، از دوستات خداحافظی کردی. می دیدم بعضی باز فیلم می گیرند، اما دوربین را طرف ما نمی گرفتند. پدر و مادرم رفتند و ما هم حرکت کردیم. سر راه گفتی:«باید برم اسلامشهر. یکی از دوستام شهید شده. باید توی مراسمش شرکت کنم. _کی هست؟ _از شهدای مدافع حرم! داخل ماشین گرم بود، به حدی که فاطمه و محمدعلی که خواب بودند از شدت گرما بیدار شده بودند. یک ساعت طول کشید تا آمدی. چند نفر آمده بودند بدرقه ات و سه تا ظرف غذا هم دستت بود. راه که افتادی پرسیدم:«چقدر طول دادی آقا مصطفی، پختیم از گرما!» _رفته بودم سخنرانی. از بچه های فاطمیون بود. این غذا ها هم مال شهیده و تبرکه. یه روز توی همین قرارگاهی که بودیم اومد و گفت باهات کار دارم. خیلی خسته بودم، گفتم تو برو من میام. با خودم گفتم این هم مثل بقیه رزمنده ها می خواد درد و دل کنه، منم امروز حوصله ندارم. دوباره اومد و به زور دستم رو کشید و برد داخل اتاق. یه قابلمه کوچک روی گاز سه شعله بود. گفت:«تا نخوردی از اینجا بلند نمی شی!» دیدم کله پاچس. بغض کردی و نگاهت را انداختی به افق. _حالا اون بالا بالاهاست! وقت تنگه، دیگه باید از پنج شهید گمنام خداحافظی کنم و برگردم خانه. امروز آمدم سر مزارت، باز می خواهم برایت حرف بزنم و حرف هایم را ضبط کنم . 🌷 🔸ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃