🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_نود_و_هفتم
✳خودش بود. اولين شهيد شيخ هادي بود که آرام خوابيده بود.صورتش
کمي سوخته بود اما کاملا واضح بود که هادي است؛ دوست صميمي من. بالای سر هادي نشستم و زارزار گريه کردم.ياد روزي افتادم که با هم از سامرا به بغداد بر مي گشتيم.
🔗هادي مي گفت براي شهادت بايد ازخيلي چيزها گذشت. از برخي گناهان فاصله گرفت و...بعد به من گفت:وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟گفتم: خوب نيست، مثل تهران.گفت: بايد چشم را از نامحرم حفظ کرد تاتوفيق شهادت را از دست ندهيم.
🌀بعد چفيه اش را انداخت روي سر وصورتش.در کل مدتي که دربغدادبوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهي نجف شديم.
************************
🌟سه شنبه بود. من به جلسه ي قرآن رفته بودم. در جلسه ي قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسيدند خانه اي؟ گفتم:نه. بعد گفتند: برويد خانه کارتان داريم. فهميدم از دوستان هادي هستند و صحبتشان درباره ي هادي است، اما
نگفتند چه کاري دارند.
⭕من سريع برگشتم. چندنفرازبچه هاي مسجد آمدند و گفتند هادي مجروح شده. من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل و امام حسين کمک مي کنند، عيبي ندارد.
📌اما رفته رفته حرف عوض شد. بعداز دو سه ساعت همسايه هاآمدندومادردو تن از شهداي محل مرا در آغوش گرفتند وگفتند: هادي به شهادت رسيده.
💟موبايل را استفاده نمي کنم. اين رابيشتر فاميل و در محل کارمعمولادوستانم مي دانند. آن روز چندساعتي توي محوطه بودم.عصروقتي برگشتم به دفتر، گوشي خودم را از توي کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بي پاسخ داشتم‼
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_نود_و_هشتم
📞تماسها از سوي يکي دو تا ازبچه هاي مسجد و دوست هادي بود.سريع
زنگ زدم و گفتم: سلام، چي شده؟گفت:هيچي، هادي مجروح شده، اگه ميتوني سريع بيا ميدان آيت الله سعيدي باهات کار داريم.
🔗گوشي قطع شد. سريع باموتورحرکت کردم. توي راه کمي فکرکردم. شک نداشتم که هادي شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ نميزدند؟ در ثاني کار عجله اي فقط براي شهادت مي تواند باشد و...
✳به محض اينکه به ميدان آيت الله سعيدي رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه هاي مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها.بعد از سلام واحوال پرسي، خيلي بي مقدمه گفتند:مي خواستيم بگيم هادي شهيد شده و...
💟ديگه چيزي از حرفهاي آنها يادم نيست! انگار همه ي دنيا روي سرم من خراب شد. با اينکه اين سالها زياد او رانمي ديدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس مي کردم. يکدفعه از آنها جدا شدم و آرام آرام دور ميدان قدم زدم. مي خواستم به حال عادي برگردم.
🔶نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبرداديم.روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهي نجف شديم.هادي در سفر آخري که داشت خيلي تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به
نجف فراهم نشد.
🔳 حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادي ما را به نجف برساند.ما در مراسم تشييع و تدفين هادي حضورداشتيم.همه مي گفتند که اين شهيد همه چيزش خاص است.ازشهادت تا تشييع و تدفين و...
************************
🌟هادي با اينكه سه ماه در مناطق مختلف عملياتي حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از شهادت دست بر قلم برد و وصيتنامه خود را اين گونه نگاشت:اينجانب محمدهادي ذوالفقاري وصيت مي کنم که من را در ايران دفن
نکنند. اگر شد، ببرند امام رضا طواف بدهند و برگردانند و در نجف و
سامرا و کربلا و کاظمين طواف بدهندودر وادي السلام دفن کنند.
💟دوست دارم نزديک امام باشم و همه ي مستحبات انجام شود. در داخل و دور قبر من سياهي بزنند و دستمال گريه ي مشکي و ... مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل حسينيه شود و اگر شد جايي که سرم ميخورد به سنگ لحد،
❇ يک اسم حضرت زهرابگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگويم و بگويم يا زهرا بالاي سر من روضه و سينه زني بگيرند و موقع دفن من، پرچم بالاي قبرم قرار بگيرد و در زير پرچم من را دفن کنيد.
🔗زياد يا حسين بگوييد و براي من مجلس عزا نگيريد، چون من به چيزي که ميخواستم رسيدم. براي امام حسين و حضرت زهرا مجلس بگيريد و گريه کنيد.من را رو به قبله صحيح دفن کنيد... روي سنگ قبرم اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا قبر يک آدم گناهکار است.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃