تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت1 پنجره ماشيین را پایین داد و هواي بهاري را به کام کشيید مطبوع و ل*ذ*ت بخش بو
-هومن ؟نمي خواي یكم نرمش نشون بدي؟ - هدیه خواهش مي کنم دوباره شروع نكن! - برادر من دیگه سني ازت گذشته داري کم کم 35ساله مي شي اخه تاکي مي خواي اینجوري زندگي کني؟ هومن کالفه دستي به موهاي خودکشید وگفت: - هدیه به خدا خسته ام روز بدي داشتم... - توکه همیشه خدا خسته اي ... پس کي دوکلوم حرفحساب مي شه باهات زد اخه... - حرفحساب!!!! خنده پر ازغیضي زد و ادامه داد : - شكر خدا من که هرروز دارم حرف حساب مي شنوم اون هم از دوست و اشنا و فامیل و دیگه هرکسي که دستتون بهش مي رسه. - هومن جان برادر من بیا از خر شیطون پایین... به خدا مامان داره از دستت پیرمي شه... -پیري یه فرایند طبیعیه ... ربطي هم به من نداره... تازه مگه من چمه... دارم زندگي مي کنم خب!!! هدیه با لحني مالیم گفت: - عزیزم به این هم مي گي زندگي ... هرروز مي ري مطّب وبعد بیمارستان و بعد این اتاقت ... این همه چیزي هست که از زندگي مي خواي؟ هومن شانه اي باال انداخت وگفت: - بگو ببینم مثال شما چه کاري تو زندگي مي کنید که من عقب موندم... همه زندگي که ازدواج نیست! نمي خوام ... نمي خوام زن بگیرم مگه زوره؟!! - اره همه زندگي ازدواج نیست ولي نصفزندگي ازدواجه وارامش و لذتي که به همراه داره ... اخه درد تو چیه؟ هومن شقشقه هایش را فشرد وگفت: - توکه درد منومي دوني! - نمي خواي تمومش کني؟ - نه ... نمي خوام یكي رو بدبخت کنم. - تو توانایي خوشبخت کردن یه نفررو داري ... من مي شناسمت... - داري اشتباه مي کني... زنگ حمام نشاندهنده این بودکه هدیه باید براي گرفتن آیسل به حمام برود... قبل از اینكه حرف هومن تمام شود ... هدیه از جا برخا ست وبه طرف درب رفت در همین حین گفت: - راستي اقاي کمالي زنگ زده بود ... گفت که سه شنبه جلسه توجیهي دارن در مسجد امام رضا ... گفت بهت بگم حتما باید توهم باشي...هومن ابرویي باال داد وگفت: - من که اولین بارم نیست مي رم حج فكرنمي کنم نیاز به رفتن باشه. - ولي اقاي کمالي تاکید کرد که حتما باید تو هم باشيي و گفت کار واجبي باهات داره! هومن متعجب نگاهي کرد و چیزي نگفت... هدیه اهي کشید وگفت: - مامان نذرکرده بودکه این بار با خانومت بري مكه... و با این حرف اتاق را ترك کرد. هومن خود را روي تخت پرت کرد و به خیالش اجازه پرواز داد... از25 سالگي همین بساط را داشت مادر و خواهرش اصرار داشتند که دختر خوبي برایش در نظربگیرند و بساط عروسي اش را به محض فارغ التحصیل شدن برپاکنند... اما هومن چیزي غیر از این را مي خواست از نظراو ازدواج حتما باید بر پایه عشق بنا مي شد ... پسيري بود خوش قد وقامت اجتماعي و داراي اسيتعداد فراوان در بدسيت اوردن دو ستهاي زیاد ... در خانواپایهسبتا مذهبي به دنیا امده بود ... پدرش حاج اقا هادي رستگار یك بازاري خوشنام بود و مادرش معصومه خانوم در بین در و همسایه دوست و اشنا برو بیایي براي خودش داشت... با رضایت پدرش مادر درکارهاي خیردست داشت و با اینكه خانه دار بود ولي بیشتراز خیلي ها مورد احترام و توجه دیگران قرار مي گرفت... تنها خواهرش هدیه بیش از ده سال مي شد که ازدواج کرده بود... دبیرزبان بوده ودخترش ایسل دوستداشتني ترین موجود روي زمین براي هومن بود... تنهاغم این پدرومادر ازدواج نكردن پسرشان بود.