تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت4 وبا این حرف از جابرخا ست و سراغ دختر اولي رفت ... به ارامي بازوي اورا در
آیسل در اتاقش را بدون در زدن بازکرده به داخل اتاق پرید... - دایي ... گوسیت لو بده هومن نگاهي به او انداخت ... برخاست و نشست... و آیسل را به آغوش کشید: - بیا ببینم خوشگل دایي چي کار مي کنه؟... نگا لپاشو!!! چه تمیز هم شده!!! وبا این حرف بوسه محكمي به صورتش زد... آیسل با بي قراري گفت: گوسیت لومي خوام... هومن با حوصله گفت: - اول بیا بریم یه نقاشي خوشگل تو لب تاپ بكشیم... آیسل با بي قراري خود را تكان داد وگفت : - نه من اول مي خوام تو لومانه(معاینه) کنم. - اخه بچه اون که مال بازي نیست... من برا خودت از اون اسباب بازي هاش خریدمکه... آیسل با بد اخالقي گفت: - اون صداي بوم بوم نمي ده دوسش ندالم... خودت گفتي مي دي... هومن خندید و خم شد و از داخل کیفش گوشي معاینه را بیرون کشید وگفت: - همین یكبار... اون هم فقط اینجا پیش خودم بازي مي کني ... خب؟ - باسه آیسل با خوشيحالي گوشيي را گرفته و خیلي حرفه اي ان را به گوش هایش گذاشت و رو به هومن گفت: - خب حالا مي خوام مانت کنم!! هومن سري تكان داد وگفت: - باشه بیا معاینه کن. آیسل لبانش راغنچه کرد وگفت: - اینطولي نمي شهکه... باید دلاز بكشي ...مباستم بدي باال - حاال نمي شه همینطوري معاینه کنی آیسل پاي خود رازمین کوبید وگفت: - نه... نمي...سه هومن خوب مي دانست ازعهده این فسقلي برنمي اید براي همین دوباره دراز کشید و بلوزش را هم بالا کشید... آیسل حسابي ذوق کرده بود وگوشي را روي شكمش قرار داد ...هومن دست کوچك آیسل راگرفته گفت: - ببین قلبم اینجاست... همون که بوم بوم صدا مي ده... آیسل با اخم گفت: - خودم بلدم... تازه مگه قلب تو پیس خودته؟ - خب پس باید پیش کي باشه؟ - قلب باباي من پیس مامانیمه!!! - یعني چي؟ - بابام خودس به مامانیم گفت قلب من همیسه پیس توه!!! هومن یك مرتبه زد زیر خنده و آیسل را بغل کرد و بوسید...آیسل خود راکنارکشید وگفت: - ا... بذالم زمین مي خوام به صداي بوم بوم گوس بدم... هومن او را زمین گذاشت و به حرکات ظریف و بامزه اش خیره شد... دستان کوچكش که به تنش مي خورد قلقلكش مي امد... طاقتش طاق شد و از جا برخا ست و محكم محكم به آغوشش ک شید و چند باري به بالا پرتابش کرد... آیسل از شدت هیجان مي خندید و ریسه مي رفت... اقاي کمالي مدیرکاروان واز دوستان پدرش بود ... هومن اولین بارکه به سفر حج عمره ثبت نام نمود با او همسفرگردید و از انجایي که جوان مقبولي بود؛ اقاي کمالي از او خوشش امده و براي همین در سفرش به حج تمتع او را به عنوان پزشك کاروان انتخاب نموده و همراه برده بود ... سفر اولش به مكه در بدترین شرایط روحیش صورت گرفته بود... تجربه زیارت خانه خدا برایش عالمي داشت... کالا از سفر خوشش مي امد... اکثر شهرهاي ایران راگشته بود از اهوازو شیراز وکرمانشاهگرفته تا مشهد و شهرهاي شمالي و ... عالوه بران سفرهایي نیز به کشورهاي خارجي داشت ترکیه دبي اذربایجان مالزي سنگاپور سوریه و... به قول عرفان" زن نداشييتن همین است... ادم نمي داند پولش را کجا خرج کند!!!" اما هومن احساسي را که در خانه خدا تجربه کرده بود در هیچ جاي دیگر نیافتاده بود... احساس لطیف ارامش... احساس نزدیك بودن به معبود... رسیدن به نقطه شروع... جایي که تو هستي و خدا هست... نه که خدا همه جا نباشد این انسان است که همواره باخدا نیست ولي انجا رها از دنیا حس قشنگیست بودن... بودن و همراه شدن در همان هفت مرتبه گشتن... وبه یاد اوردن هفت طبقه اسمان... تشكیل هستي در هفت روز... هفت بار... این دلایل کافي بود تا بار دیگر قصد این سفرکند.. . روز سه شنبه براي جلسه توجیهي حج راهي مسجد شد... در واقع اصرار اقاي کمالي موجب شده بود تا در این جلسه شرکت کند . با ورودش به مسجد با چهره هاي اشناي زیادي مواجه شد کساني که یكي دوباري مزه همسفربودن با انها را چشیده بود... اقاي کمالي با دیدنش برخاسته و به سمتش امد: - سالم اقا هومن... چطوري پسرم؟... حاج اقا رستگار حالشون چطوره؟ اقاي کمالي تقریبا همسن پدرش بود با احترام با او دست داد: - سالم از ماست... ممنونم ... پدر هم حال شون خوبه و سالم مخصوص داشتن خدمتتون... - بیا اینجا... حاج اقا رضایي ) روحاني کاروان( هم اومده... هومن در رفتن عجله داشت براي همین گفت: - مثل اینكه با من کاري داشتید؟... برا همین به حضور رسیدم! - درسته کار دارم...ولي چرا اینقدرعجله؟... نكنه کاري داري؟... باید بري؟ - نه کار خاصي ندارم!... فقط... اقاي کمالي بازویش راگرفت و با خود همراه نمود: - جووناي این دوره فقط عجله دارن... بیا ... حاال فرصت ندارم ... پایان جلسه باید باهات حرف بزنم...