#رمان_طواف_و_عشق #پارت9
اقاي کمالي گفته بود هیچ مشكلي برایش پیش نمي اید ... شاید حق داشت...
اما... اما به هیچ عنوان تمایلي نداشت تن به این عمل بدهد... صييیغه!!!...
همین یهکارش مانده بود!!!...
ولي چه پسربامزه اي داشت!!! ... همیشه ازبچه ها خوشش مي امد... ازبچه
هاکه پاك اند و معصوم... که تمام دغدغه فكریشان داشتن اسباب بازي جدید است و دنیایشان پدر و مادرشان... طاها براي بي پدر شدن زیادي بچه بود...
خب که چه؟!!! ... چه ربطي به او دا شت ... نه ندا شت... ا صال ربطي به او
ندا شت... اگر به فرض قبول کند چه مي شود؟!... هیچ... او که نمي خواهد
ازدواج کند... مشكلي که برایش ایجاد نمي کند... تازه به فرض... ان هم یك
درصد...
نرو...
اگر همین الان کسي به او زنگ بزند و بگوید نمي تواني به این سفربروي چه
حالي مي شود؟... صد درصد حال جالبي نخواهد داشت!!... اگربگویند ده
سال ... نه هفده سال حق نداري بروي چه؟... خب زمین که به اسمان نمي
ر سد!!!... مي شود نرفت!!!... اما نمي توان ست به خود دروغ بگوید ناراحت
مي شد...
در مقابل بیمارستان توقف کرد... کي رسیده بود؟!! همه راه را در فكر بود ...
اما بي نتیجه به جواب اره یا نه نرسیده بود... با سر سالمي به نگهبان داد و
ماشین را داخل برد... بیمارستان...
ایستاد...ای
ستاد و نگاهي به ساختمان بیمار ستان انداخت چقدر اینجا امده
بود؟!!... بارها ...
****
درمقابل بیمارستان ایستادونگاهي به دختر ها انداخت... هیچ لزومي نداشت
سه دختر را بردارد و تلپ تلپ با خود به داخل ببرد ... ان هم بیمارستاني که
همه او را مي شناختند ... کمك هم اندازه دارد !!! ... زحمت این چند قدم را
هم باید خودشان بكشند...
بدون اینكه به عقب نگاه کند گفت:
- بفرمایید این هم بیمارستان...
یعني پیاده شوید ... مزاحمت بیش ازاین مانع کسب است!!!... یاال زودباشید
کهکار دارم!!!...
شیدا درب عقب را بازکرد و پیاده شد:
- باعث زحمت شدیم... ممنون ازتون
- خواهش مي کنم ...
وسعي کرد در چشمانش ننگرد... بقیه دختر ها هم با تشكري کوتاه پیاده
شيدند... پا روي گاز گذاشيت و بدون معطلي حرکت کرد... اگر عرفان مي
فهمید چه کرده کله اش را مي برید... با این فكر خنده اش گرفت... مي
دانست حاال در ذهن خبیث این دوستش چه خبر است!!!... عرفان بود دیگر
... چه مي شد کرد؟!!!.... بدون شك با گفتن این حرف به عرفان یك پس
گردني حسسسابي نوش جان مي کرد... پس امروز مالاقات بي مالقات... اقا
عرفان... حاال یه امروز رو بمون تو خماري... بادیدن شيماره عرفان که روي
موبایلش روشن و خاموش مي شد خنده اش پررنگ تر شد...
فرداي ان روز قصد داشت به دانشگاه برود... هدیه ول کن نبودکه من چند جا
کار دارم باید مرا ببري!... از دست این خواهرش ... یكبار موقع رانندگي
کوبیده بود به ما شین جلویي... دیگر د ست به ما شین نمي زد ... البته نه که
نزند... رانندگي نمي کرد... هرچه مي گفت... خواهرمن یه بار تصادفکردي
دیگه ... گو شش بدهكار نبود که نبود... بدبختي اینجا بود که تازه نامزد کرده
بود و هزار تا کار دا شت... یك روز هرچه شگاه ... یك روز خرید ... خال صه
هومن هرروز هرروز راننده شخصي شده بود...
- هدیه زود باش ... ببین اگه استادم بره من مي دونم و توها...
- چته تو... اومدم... هفت ماهه بدنیا اومدیا...
وقتي هم که سوار شد دگمه هاي روپوشش باز بود... رو سریش را هم هنوز
مرتب نكرده بود...
- خب حرکت کن دیگه...
- اولا لطفا... ثانیا با این سرو وضع...
- چمه مگه؟!
- هدیه... ازدست تو... دگمه هات رو ببند... این روسري رو هم یه گره بزني
بد نیست ها...
- فضولیش به تو نیومده... راه بیوفت!
هومن ترمزدستي راکشید وگفت:
- اصال من جایي نمي رم ... منصرف شدم ... پیاده شو...
هدیه با حرص گفت:
- ببین هومن ... عجله دارم ... ها ... خب بیا...
و با این حرف دگمه هایش را بست و وروسریش را کمي جلوتر کشید و گیره
زد...
- خدا بهداد زنت برسه... توکه مي دوني من با این وضع پیاده نمي شم... چرا
گیر بیخود مي دي ؟
هومن حرکت کرد وگفت:
- خب اونطوري سوار هم نشو ... حاال زد و همین دم در با دو تا همسایه رو
در رو شدي...
- ببین بچه... ناسالمتي من ازت بزرگترم!
- اي خدا چي مي شد من اولي بودم این دومي !!...
هدیه خندید وگفت:
- شنیدي میگن در هرکار خدا حكمتیه!!!...
هومن لب باز کرد تا جوابي دهد که صداي موبایلي از صندلي پشتي به گوش
رسید... هدیه متعجب نگاهي بهعقب انداخت وگفت:
- این گوشیه کیه؟
- نمي دونم ... شاید مال یكي از دوستامه مونده ...
هدیهدگوشي را برداشت وگفت:
ا... کدوم یك از دوستاي شماگوشیش صورتیه؟؟؟