یه پارت جبرانی😍
#رمان_طواف_و_عشق #پارت24
چمدان دستیش را بالای
سرشان در جایگاهش قرار داد و نشست... ملیكا برگشت و با چشمان گشاد
شده به او نگاه کرد... اوه... فكر اینجایش را نكرده بود... خب وقتي کارت
پروازها دست او بود ... یعني پشت سرهم هم بود دیگر... عجب ... به طرف
طاها چرخید و اه سته گفت: - طاها جان پسرم تو بیا اینجا بشین من بیام
جاي تو... - نمي خوام ...اینجا رو دوس دارم...
ملیكا دو باره با مهرباني
گفت: - چه فرقي مي کنه!... بیا جامون روعوض کنیم... صداي ملیكا اینقدر
اهسته بودکه به پچ پچ شبیه تربود... یك مرتبه طاها دادکشید: - نمي خوام ...
نمي خوام ... دوس دارم کنار پنجره بشینم... هومن دستش را روي لبش کشید
و خنده اش را به ارامي به بیرون فوت کرد... ملیكا نمي دانست چه کند...
ا صالا دو ست نداشت پیش این اقاي رستگار بن شیند... ا
سم کوچكش چه
بود؟!... اصال فراموش کرده بود!!!... حتما اسم درست و حسابي نداشت که
در خاطرش نمانده بود!... حاال اگرمي نشست هم زیاد اشكال نداشت ولي
تحمل این سه چهار ساعت برایش خوشایند نبود... ان هم کنار یه
مرد ... یه
مرد چي ؟... اهان ...احتمالا کمي نفهم که بود... پررو هم بود... فضول هم
که به احتمال زیاد بود... خب در دوبار دیدار بیش از این نمیتوانست اورا
بشناسد!!...
کم کم شناخت بیشتري از او پیدامي کرد!! از طرفي هم دلش مي
خواست گوش طاها را بپیچاند که با ان دادش ابرویش را برده بود... ولي فعالا
فقط مي توانست با سیاست کارش را پیش ببرد... دعوا با بچه جري ترش مي
کرد... پسر لجبازش را که مي شناخت با ان قد فسقلي اش اگر سر لج مي
افتاد هرگز به حرف کسي گوش نمي داد... - مامانم... خوشگلم... مي دوني
که حال من تو هواپیما بد مي شه!... اگه اونجا بشینم برام بهتره! - چرا؟ - چرا
چي؟ - چرا اینجا بشیني حالت بد نمي شه؟اي خدا بیا و درستش کن... از
دست تو بچه... براي هر چیزي یك چرا داشت... - برا اینكه ... اونجا... چه
جوابي مي داد ... مانده بود... همینطور پراند... - برا اینكه کنار پنجره هوا
ا... مامان مگه پنجره اینجا باز مي میاد!!!!! طاها باذوق بي نهایت باال پرید: -میشه؟!! واقعا که... این هم جواب بود که داده بود... اخ که بچه هم بچه هاي
قدیم که خدایي هیچي حالیشيان نمي شد !!!... بچه هاي امروزي که تا از
انرژي رانشي موشك هم سردرنیاورند دست بر نمي دارند... همین طاها اگر
ولش مي کردي دران واحد جعبه سیاهرا هم حالجي مي کرد... ان وقت ملیكا
به او مي گوید برا اینكه هوا میاد!!!... هومن نمي دانست تاکجا مي تواند خود
راکنترل کند تا قهقهه نزند جریانشان جوکي شده بود براي خودش... ملیكامن
من کنان گفت: - نه منظورم این بود بادکولر بالایي به اونجا بیشترمیخوره!!!
در دل دعا کرد" محض ر ضاي خدا این یك بار را گول بخور " طاها لبانش را
غنچه کرد و بعد از کلي اندیشه ملوکانه گفت: - اخه مي خوام بلند شدن
هواپیما رو ببینم...
- باشه ... بعد از اینكه هواپیما بلند شد جامون رو عوض
کنیم؟ طاها با مكثي گفت: - اونوقت برام از اون تیرکموني شكست دوباره
مي خري؟! بچه هم اینقدر فرصت طلب؟؟!!... اي از دست تو طاها!!...
- اره
مي خرم! بیا...
بعد این همه روانشناس جمع مي شوند و هي بحث و بحث ...
که چرا بچه هاي این دور و زمانه لوس بار مي ایند!! خب به هر حال ... مهم
این بودکه مجبور نبود تمام مدت پرواز چشمانش راعین جغد باز نگه دارد ...
ان هم با ان شرایط نا مناسبي که در پرواز داشت...
عاقبت هواپیما از زمین کنده شد... دستان ملیكا محكم بازوي صندلیش را
فشرد... سرش را به پشتي صندلي تكیه داد... چشمانش را بست... نفسهایش
منقطع ولي عمیق شده بود... با خود اندیشید...خدا اخروعاقبت این سفررا
به خیر کند... بخصوص که مسعود هم نبود... نبود تا د ستانش را در د ست
مردانه اش بگیرد و بفشيارد... نبود تا در گوشيش زمزمه کند... "ارام باش"...
نبود ... دیگر نبود... مانند اینكه هرگز نبوده... هومن ناخوداگاه متوجهش
بود... و طاها که اگر اجازه مي دادند خود هواپیما را مي راند... چه لذتي
مي برد!... کمي بیشتر از یكساعت از پرواز گذشته بود... مادر و پسر
جاهایشان را باهم عوض کرده بودند... طاها سرش را روي پاي مادرش نهاده خوابیده بود... چشمان ملیكا هم از اول سفربسته بود و بیحرکت... و هومن
متعجب از این که چطور مي شود با این همه سرو صداو حرکت خوابید...
#ادامه_دارد