https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
🦋
#رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده:
#فاطمه - ولی نژاد☔️
🖇
#قسمت_هجدهم
ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا
مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم
برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی
میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد
ُ خانه شده و از این معرکه پر شور و احساس بگریزم که بالاخره انتظارم به سر آمد.
و اینبار به جای او، عبدالله کلید را در قفل
انداخت و
گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر
ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز
با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت
گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد
تا هنگام خواب که بالاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس
گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر
نبودم. خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال
برای احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی
میزد و بی اجازه ناپدید میشد، چنان که بی اجازه وارد شده بود و این همان
احساس خطرنا کی بود که مرا میترساند. میدانستم باید مانع این جولان جسورانه
شوم، هر چند بهانه اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی
ِ تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلال الهی
ِ به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال نامحرم به خواب
رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک بر خاستن
ِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم
خدا را می ِ خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بیپناهم در برابر
وسوسه های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از
نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.
* * *
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان!
زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با
لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: «لعیا جان!
چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟» دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید
و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.» سپس خندید و با شیطنت
ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت
کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار
پاسخ داد: «خیر باشه مادر!» که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته
که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست
از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.» پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم
سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند:
«کدوم همسایه تون؟» و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون.»
به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم
باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من
رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی
یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی
جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد
زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه
چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هر کسی برای این گره نا گشودنی نظریه ای
داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ
و غضب هایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد.
&ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98