خلاصه ما سه روز بعد از عقد رفتیم مشهد و مراسمی که قول داده بود بگیره کنسل شد 😏
و تراژدی واقعی من تازه شروع شد ...
رفتیم مشهد چند روز بعد پدر و مادرم برگشتن شهرمون من موندم و خودش و مادرش..
یک لحظه هم آرامش نداشتم یک لحظه هم عشق نداشتم انگار پرت شده بودم وسط یک فیلم و ماجرای از پیش تعیین شده
کسی که ادای آدمهای با ایمان رو در میاورد حتی نمیفهمید ایمان چند تا نقطه داره 🤦♀
فکرش جز به نگاه جنسی نمیرفت
یک روز وقتی از حموم امدم بیرون نیم ساعت بعد یهو یادم آمد وای حلقه م دستم نیست!!
رفتم کنار شیر آب دیدم نیست مطمئن بودم همونجا گذاشته بودم ولی نبود خیلی ناراحت شدم و به فال بد گرفتم بعدها بهم رسوندن خواهرش حلقه م رو فروخته 😏
هر وقت دلم میگرفت،
میرفتم حرم امام رضا (ع) 💚
چشمام کم کم داشت حقیقت ها رو می دید اونها یک خانواده شیاد بودند که شغلشون ازدواج بوده،
هر کدوم از خواهر ها و برادرها چندین بار ازدواج ناموفق داشتن،
و جالبتر اینکه خودشون رو مبرا از گناه میدونستن😳🤯
5 روز اول ازدواج خونه فک و فامیلش به صرف ناهار و شام و دورهمی دعوت می شدیم
حواسم تقریبا برگشته بود ولی خیلی نه!!
توی مهمونی ها می دیدم زدم میکنه روی دخترای فامیل و در جواب گلایه من میگفت بدبین شکاک این جای خواهرمه از بچگی با هم بزرگ شدیم،
خونه دو تا فامیلش که رفتیم دخترا چای میاوردن میگفت اینو می بینی با من دوست بوده منم حسابی بهم می ریختم
اون نه تنها سرکار نمی رفت بلکه فهمیدم به مواد صنعتی اعتیاد داره😣
و پول توی جیبی ش از این و اون قرض میگرفت
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹
@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══