۞ تلنگری برای زندگی ۞
🕊🖤 وقتی رسیدیم خونه همه کلی از خونمون تعریف کردن و گفتن چقد خونه قشنگی دارید و 🥰😅 سهراب گفت : اول
🕊🖤 به نظرم رفتار سهراب عجیب میومد از اون طرف زری که انگار میخواست چیزی بگه ولی پشیمون شد نکنه این وسط چیزی شده که من خبر ندارم.!🤔🙁 تو همین فکرا بودم که سهراب برگشت تو آشپزخونه و بقیه غذاها رو برد و منم ته دیگ و برداشتم و رفتم تو پذیرایی.، انقد از دیدن خونواده ام خوشحال بودم که خیلی زود فراموش کردم. بعد از اینکه ناهار و خوردیم خانوم جون گفت پروانه جان حمومتون کجاست برم یه دوش بگیرم.🛁 گوهر سریع گفت وای خانم جون بزارید اول من برم. _سه تا حموم هست میتونید همتون با هم برید البته یه حموم کم داریم به تعداد نفرات مهمونامومن.!! با این حرفم همه خنده افتادن.😅😂 خاله ام گفت شماها برید من بعد شما میرم. زری با شیطنت گفت چقد شما با کلاسید سه تا حموم دارید ما یه دونه داریم اونم دوشش خرابه.!!😌 با این حرفش همه زدیم زیر خنده. آخییییش خیلی وقت بود این خنده های از ته دل خانواده امو نشنیده بودم چقدر خوبه که اینجا هستن کاش میشد،😇 از این به بعد کنار هم باشیم کاش میشد هر هفته آخر هفته ها جمع میشدیم دور هم و میگفتیم و میخندیدیم.! با اومدن خونواده هامون کم کم دلم میخواست دیگه برگردیم ایران با اینکه تازه اومده بودن ولی وقتی به روز رفتنشون فکر میکردم بغض گلومو میگرفت.🥺😢 دو هفته عین برق و باد گذشت و روز رفتن خونواده هامون رسید.، صبح که چشمامو باز کردم اولین چیزی که تو ذهنم اومد این بود که امروز قراره دوباره از خونواده ام دور بشم. تا خود آگاه اشکهام سرازیر شد.😭 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°