♥️🌾
مامان کمکم کرد لباس پوشیدم و ماشین که اومد سوار شدیم و راهی بیمارستان شدیم
تموم راه سرم رو شونه مامان بود
مامان هم به نقطه ای خیره شده بود و آروم وبی صدا اشک می ریخت🥺😭
دلم از رفتارهای پریسا بدجور گرفته بود پریسای که همیشه ادعا می کرد اگه خوار به پای یکی از اعضای خونواده بره
طاقت نمیاره الان روی واقعی خودش رو نشون داده بود و با سنگدلی منو تنها گذاشته بود !!
وقتی رسیدیم درمانگاه ،پزشک عمومی منو معاینه کرد و رو به مامان گفت ;فشار عصبی و بهتر به پزشک متخصص مغز و اعصاب مراجعه کنه و برام دوتا سروم نوشت که باید بلافاصله تزریق می شد🩺
بستری شدم و مامان کارهای لازم رو کرد و سروم ها را تهیه کرد وپرستار جوانی سروم رو وصل کرد و من چشم هام رو بستم،
سعی کردم به چیزی فکر نکنم..
مامان که به شدت از دست پریسا دلخور بود تلفن دستش بود وهمه ماجرا رو برای بابا و پرهام تعریف کرد و حتی با خود پریسا هم حرف زد📞
شنیدم که از پشت تلفن پریسا رو سرزنش می کرد ،....
این اولین باری بود که با پریسا دعوا میکرد و حسابی سرزنشش میکرد!
بابا و پرهام بادستپاچگی و حالی نزار خودشون رو رسوندن و ساعتی بعد وقتی سرمم تموم شد با اجازه دکتر راهی خونه شدیم !!
با کمک مامان روی تخت دراز کشیدم که استراحت کنم،چشم هام گرم شد و رفته رفته خوابم برد از خواب که بیدار شدم
هوا تاریک بود 🥱
به شدت احساس گرسنگی می کردم از جا بلند شدم و به سمت پذیرایی رفتم بابا که منو دید گفت ؛دخترم حالت بهتره؟؟
مامانم گفت :مادر گرسنه ای برات
سوپ پختم بشین بیارم،بخور جون بگیر🥰
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°